51مىرفتم و چه شبها كه از فراق مدينه خوابم نمى برد. چقدر سخت است جدايى. تازه به نماز پنجگانۀ مدينه انس گرفته بودم. تازه لذّت عبادت و معنويت را درك كرده بودم. تازه فهميدهام آن چيزهايى را كه سالها در پشت ميزهاى مدرسه نفهميده بودم. . .
در همين لحظه، مداحى، روضۀ امام حسين مىخواند، اما نميدانم چرا ياد امّالبنين افتادم. كاش مىتوانستم دامانش را بگيرم و به ساحت مقدسش متوسل شوم، خداكند امشب صبح نشود!
ساعت 2: 30 نيمهشب، روبهروى حرم پيامبر در 100 مترى گنبد خضرا نشستهام. امشب زائران دانشجو، بينالحرمين و كنار بقيع را قُرُق كرده و هركدام مشغول نماز و زيارتنامه و دعا هستند. لحظههاى آخر است، بايد بيشترين و بهترين استفاده را كرد. شايد ديگر چنين فرصت عاشقانهاى پيش نيايد.
صبح روز سهشنبه، به همراه كاروان، زيارتنامۀ ائمۀ بقيع را خوانديم و پس از آن راهى مسجد مباهله شديم. مباهله، به اين معنا است كه دو گروه، يكديگر را نفرين ميكنند و هرگروه كه بر حق باشد، خداوند گروه ديگر را از بين مى برد.
در مسجد مباهله بود كه پيامبر (ص) براى مباهله با مسيحيان اعلام آمادگى كرد اما مسيحيان عقب نشينيكرده، زير بار آن نرفتند و روز بعد گروه زيادى از عالمان و عابدان خويش را گرد آوردند و پيامبر تنها با اهلبيت خويش آمدند. مسيحيانكه چهرههاى روحانى و معنوى پيامبر و اهلبيت را مشاهده كردند، پشيمان شده، مباهله را نپذيرفتند و حاضر به پرداخت ماليات به مسلمانان شدند.
اين مسجد در شمالشرقى بقيع و حدود 500 مترى حرم پيغمبر است و درِ آن، تنها هنگامِ برپايى نماز، به روى نمازگزاران باز ميشود.
ساعت 11 صبح است، روبهروى روضۀ شريف و خانۀ حضرت زهرا (س) ايستادهام. چند لحظۀ پيش، زيارتنامۀ رسولالله و حضرت زهرا را خواندم. تمام بدنم مىلرزد و اشك از ديدگانم جارى است. جرأت نمىكنم جلوتر روم. شرطهها، خانمها را بيرون مىكنند. ناگزير در حالى كه نفسم به شماره افتاده، از آن مكان مقدس دل مىكنم.
نزديك نماز ظهر است. به بخش توسعۀ جديد مسجدالنبيآمدهام. جمعيت زيادى آمادۀ نمازند. صداى اذان از بلندگو در فضا ميپيچد. در دورنم ناگاه تحوّلى رخ مىدهد. احساسى فوق آرامش در وجودم جارى است؛ احساسى ملكوتى. اين آخرين نمازى است كه در مسجد النبى (ص) بهجا ميآورم.
پس از نماز، براى آخرين بار بر مرمر زيباى مسجد و حرم چشم مىچرخانم. اشك امانم نمىدهد. . .
يا رسولالله، ممنونم كه اين موجود گنهكار را به خانهات راه دادى. ياريام كن اين حالات معنوى، كه بهترين سوغات اين سرزمين است را هميشه حفظ كنم. . .
پاهايم ناى رفتن ندارد. هوا بسيار گرم است. احساس گرفتگى دارم. قصد دارم براى آخرين بار به زيارت بقيع بروم.
احساس مىكنم، ارواح معلّق به عزّ قدس الهى در فضا جارياند. بوى عطر حضور در محوطه جارى است. اين حسكه روزى حضرت زهرا (س) را بر روى اين خاك گذاشتهاند، لرزه بر اندام انسان مياندازد. به خاك مينگرم و مىگويم: شايد تغيير كرده باشد. به آسمان نگاه مىكنم، مىبينم كه سرافراز از آن بالا مىنگرد. اى آسمان، تو جاودانه ماندهاى و قرنها مظلوميت اين زمين و نزول فرشتگان و باز شدن درهاى رحمت الهى را نگريستهاى؟ ! تو ديدى صحنهاى را كه سيدالشهدا، برادرش را به خاك مىسپرد. تو ناظر بودى كه امام باقر، امام سجاد را در خاك پاك بقيع دفن مىكرد! . . .
راستى، على در آن لحظه كه زهرايش را به خاك مىسپرد! چه حالى داشت. آن وجود ملكوتى و جلوۀ الهى را چگونه در خاك گذاشت؟ ! و خاك، اين پيكر مقدس و آن همه بزرگى را چگونه پذيرفت؟ !
وگوييكه خاك با انسان سخنها دارد. هزارهزار گلايه و هزارهزار خاطره. آنقدر سنگين و زياد، كه سنگينى فهمش كمر را خم مىكند و عجز را بر وجود آدمى مستولى مىسازد.
چشمهايم به شدت درد مىكند و همهچيز در نظرم تيره و تار است. نگاهم به بقيع، آخرين نگاه است و حسرت يك عمر اندوهِ فرازى از تاريخ عشقورزى را بر جانم مىريزد و تصوّر جدايى از اين همه طراوت و معنويت، آنچنان آزارم ميدهد كه نمىدانم از اين پس چگونه هجران را تاب خواهم آورد. با دلى پر از بغض و اندوه به جاى همۀ مشتاقان وآرزومندان و هم دلان و چشمهاى سوخته و سرگردان مىگريم و. . . سرانجام خداحافظى ميكنم.
يا فاطمه من عقدۀ دل وا نكردم
گشتم ولى قبر تو را پيدا نكردم