52ساعت 3 بعد از ظهر است. در سالن هم كفِ هتل نشستهام. مدّاح كاروان از وداع مدينه مىخواند. شورى به پا است. تمام كاروان خون گريه مىكنند. دانشجويان از زير قرآن رد ميشوند و يكىيكى به داخل اتوبوس مىروند. همگى لباس احرام به تن داريم؛ لباسيكه آدمى را به ياد سفر آخرت مياندازد. اكنون من نيز بايد آمادۀ رفتن شوم. . .
در اتوبوس نشستهام. لحظات خداحافظى چه سخت است! ترجيح مىدهم كه ديدارى رخ ندهد تا لحظۀ خداحافظى فرا نرسد. زمان چه زود طى شد. مدينه را در حالى وداع مىكنم كه گويى حضور در آن را نيز باور ندارم؛ لحظههاى عجيبى است! از يكسو رفتن از مدينه است و خداحافظى با شهر پيامبر و دور شدن از مهبط وحى و از سوى ديگر عشق به ديدار يار. و اميد آن «ديدار» حسرت و اندوه اين «هجران» را اندكى التيام مىبخشد و حال اين دو حس با هم درآميخته و شگفتى را در روح و قلبم پديد آورده است.
هنگام غروب است. آخرين شعاعهاى سرخرنگ خورشيد از پشت كوهها ناپديد مىشود و چشمها همچنان اشكبار است. درى ديگر از دنيايى بزرگ به روى ما گشوده مىشود. مدينه، ده - دوازده كيلومتر پشت سرمان است. لحظاتى ديگر به «ميقات» مىرسيم؛ مسجد شجره يا (ذو الحُلَيفه) .
مسجد شجره بسيار زيباست. معمارى ساده و زيبايى دارد. ديوارهاى سفيد و كنگرههاى بسيارش، احساس معنوى و لطافت روحى را در انسان زنده مىكند. از دور بر فراز اين مسجد مناره مانندى ديده ميشود كه پلههاى سنگى - سيمانى كمعرضى دارد. نخلهاى بلندش در زير تابش نورافكنهاى بزرگ، به رديف ايستادهاند و سايۀ بسيار زيبايى بر روى ديوار بلند مسجد انداختهاند.
در اينجا همه مُحرم شدهاند و آدمى احساس امنيت عجيبى دارد. پوشيدن صورت زن حرام است. هنگام احرام، احساس تحوّل و نو شدن در انسان پديد مىآيد. آنگاه كه غسل مىكنى، لباسها را از تن دور ميسازى و لباسهاى نو و سپيد ميپوشى، مىخواهى به مرحلۀ تازهاى پا بگذارى. آرى، اين تغيير، انسان را براى حركت به سوى آن يگانۀ محبوب آماده مىسازد. مهياى ميهمانى و ديدار ميشوى.
هنگام مُحرم شدن، حس مىكنى كه پا در پلۀ اول عرش ميگذارى و آمادۀ عروج مىشوى.
چه قولهايى به خدا دادهايم:
زينت و زيبايى ظاهرى ممنوع.
آينه و بوى خوش ممنوع.
سوگند به او نبايد خورد.
حشرات و جانوران را نبايد كشت.
فسوق و دروغ نبايد گفت
و. . .
همه لباس سپيد بر تن دارند و ذكر «لبَّيك اَللّهمَّ لَبَّيك» بر زبان.
صحنهاى باشكوه و ديدنى است و تمام رحمانيت و رحيميت خدا را در اين لحظات حس ميكنى. حالتى كه پاهايت را، نه بر زمين، كه بر بلنداى آسمان مىگذارى.
ياد آورى مُحرم شدنِ پيامبر (ص) و ائمۀ اطهار (عليهم السلام) در اين مكان، احساس حضور و نزديكى به آن ذوات مقدس را در دل زنده مىكند.
گويند دليل نامگذارى اين مكان به «مسجد شجره» آن است كه پيامبر (ص) در زير درختى كه در جاى اين مسجد وجود داشته، محرم شده است. . .
لحظۀ حركت اتوبوسها فرا رسيد. حركت براى ديدار؛ ديدار يار، آنجا كه عشق ازلى و ابدى چونان آفتاب ميتابد و نورافشانى مىكند. سفر شگفتى است. گريز از خويش و پيوستن به يگانۀ مطلق!
شب است و تاريكى. گويى آسمان و زمين به هم چسبيده و سياهاند. بيابان فرو رفته در سكوت و هيچ جنبدهاى به چشم نمىخورد، جز اتوبوسهايى كه به سوى مقصد پيش ميروند. در هر اتوبوسى تعداد زيادى زائر با لباسهاى سپيد احرام به چشم مىخورند. فرياد «لبَّيك اَللّهمَّ لَبَّيك» همچنان ادامه دارد و تو احساس مىكنيكه در اين فضاى سراسر سياه و ظلمانى، باريكهاى از نور جارى است؛ نورى كه خلوت و سكوت اين صحرا و بيابان را زيبايى و جلوهاى ديگر بخشيده است.
در چند صد كيلومترى مسجدالحرام هستيم. حسى عجيب و آرامش بخش، از هنگام حركت به سوى مكه بر وجودم مستولى است. آيا حقيقت قبله را خواهم يافت؟ براى تكتك مسلمانان دعا مىكنم. قربان اشكهاى حسرتشان! . . .