22«اى معبودم و اى همۀ وجودم. اى خالق هستى بخش و اى تعبير رؤياهاى عاشقانه. اى آرامبخش دلهاى به دريا زده. اى حلاوت لحظههاى بودن. اى طراوت باران رحمت. اى نور زمين و آسمانها. اى پاسخ نداى هر قلب شكسته و چشمۀ اميد در هر دل نا اميد. اى جوشش عشق بر مهر قلبها. اى عَليمٌ بذات الصُّدور و اى عظمت همۀ هستى.
اى قادرى كه همۀ قدرتها در برابر تو ضعفاند. اى خدايى كه حمد و سپاس شايستۀ توست، مرا بپذير و مورد عفوت قرارم ده. چشمهايم، زبانم، قلبم و جانم را بگير، اما بگذار تا در اين سماع، جاودانه بچرخم.
اى خانۀ كعبه كه كعبۀ آمالى. اى قامت برافراشته در جامۀ سياه، سياهى تو منشأ سپيدى نور است.
كجا مىتوان بىمرز بود؟ بىمرزِ رنگ، بىمرزِ نژاد، بىمرزِ برترىها، بىمرزِ همۀ بودنها، جز در اينجا؟
اينجا تو ديگر خود نيستى. همۀ «خود» را وانهاده و روحت را از درون جسمِ آميخته به دنيا و دنياپرستى بيرون كشيده و پاى جان در راه دوست نهادهاى.
تو چهره در «زمزم» مىشويى، گويى تشنگى اسماعيل را در جانت يافتهاى. تو دست بر «مقام ابراهيم» مىسايى، گويى خشتى را براى كاستن خستگى ابراهيم بر دستهاى او گذاشتهاى. تو پيشانى بر «حجرالأسود» مىگذارى تا «بوسهاى بر خال لب دوست» بنشانى و بدانى هركه و هر چه را خدا بخواهد عزّت مىبخشد، حتى اگر قطعهاى سنگ باشد؛ تُعِزُّ مَنْ تَشاء (1) ، و تو بايد خود را شايستۀ عزّتبخشى خدا بنمايى و. . . تو اى زن، سر بر مستجار مىگذارى تا درد «فاطمۀ بنت اسد» را در زِهدان خود بيابى و. . .
من چشم برهم نهاده و مىچرخم، نه يكبار، نه دوبار، بلكه هفتبار، با نيت بىنهايت كه تا بىنهايتِ بودنم در طواف بمانم.
«حج» ، نمايشاست، نمايش عاشقانه بهديدار معبود رفتن، نمايش نشاندن تشنگى جان بهقطرهاى ازجام محبوب، نمايش شكستنهاى «من» دربرابر عظمت «او» .
«حج» ، آموختن است و از همان لحظۀ «مُحرم» شدن، بيست و چهار چيز بر تو حرام ميشود تا بدانى كه:
سفيد پوشيدهاى، تا بياموزى كه لكۀ هيچ گناهى بر جان تو نيفتد.
به آيينه ننگرى، تا بياموزى كه غير خدا نبينى.
خود را نخارانى تا بياموزى كه خراشى بر روح و جسم خود و ديگران وارد نياورى.
سوگند نخورى تا بياموزى كه غير از سخن راست نگويى و سخن راست، قسم و شاهد نمىخواهد.
بر مَحرَم خود حرام مىشوى تا بياموزى كه بر هر نامحرمى در همۀ عمر خود حرام باشى.
دستور ندهى تا بياموزى كه از هيچكس برتر نيستى و. . . مىبينيكه «حج» ، آموختن است.
«حج» ، بريدن است. بريدن از دنيا، كسب و كار، روزمرّگى و تعلّقاتى كه خود را عمرى چنان در قيد آنها نگاه داشتهاى كه تو را از معبود بريده است.
«حج» ، پيوستن است. پيوستن به آنچه وحدت است؛ وحدت و اتصال وجودى تو به همۀ انبيا، در طول تاريخ، وحدت شيعه و سنى، وحدت پير و جوان و وحدت توانا و ناتوان.
«حج» ، زمان گفتن است و نجوا. گفتنِ ناگفتنىهاى بزرگ عمرت. گفتن رازهاى نهفتۀ درونت. گفتن آنچه عمرى از همه، حتى از خود، پنهان كردهاى.
«حج» ، جايگاه «توبه» است. توبه از گناهانيكه قطره قطرۀ درياى سياهىهاى روحت گشتهاند و تو اكنون چنگ در گريبان خويش زده، پيش از آنكه در قيامت به امر خداوند، به پيشانى بر زمين بكشانندت، خود را به «بارگاه توبه» رساندهاى و به دوست التجا آوردهاى. گناهان پنهان و آشكارت در مقابل تو جان مىگيرند و نگاه شرمسارت در نگاه «دوست» به اشك مىنشيند، تو گويى «كتاب» ات را پيش از زمان موعود مىخوانى!
«حج» ، مرور تاريخ توحيد است، از آدم (ع) تا خاتم (ص) . تو خود را در جايگاه و نقش آنان مىبينى و سنگينى اين بار امانت (موحّد بودن) را، بر دوش خود احساس ميكنى.