68سعد گفت: من در مورد ايشان چنين حكم مىكنم كه مردان ايشان به تيغ كشته شوند و زنها و بچهها اسير گردند و اموال آنها تقسيم شود.
پيامبر (ص) فرمودند: همان را گفتى كه خداوند متعال از فراز هفت آسمان حكم فرمود.20
فرمان داده شد كه مردان اسير را به خانه اسامۀ بن زيد منتقل سازند و زنان و كودكان را به خانۀ دختر حارث ببرند. پيامبر (ص) فرمان داد چندين بار خرما ميان آنها توزيع شود. گروهى از ايشان آن شب را به خواندن تورات مشغول بودند و برخى از ايشان برخى ديگر را به استقامت و پايدارى در دين و تمسّك به تورات توصيه مىكردند.
پيامبر (ص) فرمودند: اثاثيه و كالاها و لباسها هم به خانۀ دختر حارث برده شود و هم دستور فرمودند كه دامها را همانجا ميان درختان به چرا رهاكنند.
گويند: فرداى آن روز پيامبر (ص) صبح به بازار رفته، دستور دادند گودالهاى گورمانندى در فاصلۀ خانۀ «ابو جهم عدوى» تا احجار الزيت بكنند. اصحاب پيامبر (ص) به كندن مشغول شدند و آن حضرت با بزرگان اصحاب نشسته بودند و مردان بنوقريظه را دسته دسته مىآوردند و گردن آنها را مىزدند.
يهوديان بهكعب بن اسد مىگفتند: فكر مىكنى محمد با ما چه خواهد كرد؟ گفت: كارى سخت و دشوار! واى بر شما كه هيچ وقت عاقلانه نمىانديشيد. مگر نمىبينيد كه فراخواننده را شفقتى نيست و هركس از شما كه مىرود بر نمىگردد؟ به خدا قسم جز شمشير چيز ديگرى نيست.
يهوديان در حضور پيامبر (ص) دسته دسته كشته مىشدند. على (ع) و زبير عهدهدار كشتن آنها بودند. حيى بن اخطب را در حالىكه دستانش به گردنش بسته بود و جامهاى سرخ براى كشته شدن پوشيده بود، آوردند. او جامۀ خود را با انگشت از چند جاى دريده بود، تا پس از مرگ، كسى آن را در نياورد.
چون او آمد، پيامبر (ص) فرمود: اى دشمن خدا! آيا خدا ما را از تو بىنياز نساخت؟ گفت: چرا به خدا سوگند، ولى به هر حال من خود را در دشمنى با تو سرزنش نمىكنم. من هم در جستجوى عزت بودم ولى خداوند مىخواست كه تو را بر من پيروز گرداند. من به هر درى زدم ولى هر كس را كه خداى خوار خواهد، خوار و زبون مىشود؛ سپس «حُيى» رو به مردم كرد و گفت: اى مردم، فرمان الهى را گريزى نيست؟
سرنوشت و تقدير چنين بود و اين خونريزى بر بنىاسرائيل مقدّر. دستور داده شد تا گردنش را زدند؛ سپس غزال بن سموئيل را آوردند.
پيامبر (ص) فرمودند: خدا ما را بر تو پيروز نساخت؟ گفت: آرى و رسول خدا (ص) دستور داد تا گردنش را زدند. آن گاه نبّاش بن قيس را آوردند. او سعى كرده بود با كسى كه او را مىآورده درگير شود و او هم با مشت به بينى نبّاش كوبيده و آن را خونى ساخته بود. پيامبر (ص) به مأمورى كه او را آورده بود، اعتراض گرده، پرسيدند: چرا با او چنين كردى؟ ! مگر شمشير كافى نبود؟ گفت: اى پيامبر خدا، او با من درگير شد و مىخواست بگريزد. نبّاش گفت: اى ابوالقاسم! سوگند به تورات دروغ مىگويد، اگر مرا آزاد هم مىساخت من از آمدن به جايى كه همۀ قومم كشته شدند تأخير نمىكردم، تا من هم مانند يكى از ايشان باشم.
پيامبر (ص) فرمودند: با اسيران خوش رفتارى كنيد و به آنها آب دهيد و سيرابشان كنيد تا خنك شوند و بعد بقيه را بكشيد. گرماى آفتاب و سوزندگى شمشير را بر آنها جمع مكنيد - و آن روز آفتابى و گرم بود - به اسيران آب و طعام دادند و چون سيراب شدند و خنك گرديدند، به قتل بقيه فرمان داده شد.
پيامبر (ص) به سَلْمى، دختر قيسكه يكى از خالههاى آن حضرت بود نگاه كردند. اين بانو به پيامبر (ص) گرويده و با هر دو قبيله رفت و آمدى داشت. رفاعۀ بن سموئيل پيش او و برادرش سليط بن قيس و اهل خانۀ ايشان رفت و آمد داشت و چون او را زندانى كردند، كسى را پيش سلمى فرستاد كه با محمد دربارۀ