69من صحبت كن تا مرا ببخشد و مىدانى كه مرا پيش شما احترامى است و تو هم به منزلۀ مادر محمدى،21 اين محبت شما تا روز قيامت بر گردن من خواهد بود. پيامبر (ص) به سلمى فرمودند: امّمنذر! چيزى نمىخواهى؟ گفت: اى فرستادۀ خدا، رفاعۀ بن سموئيل با ما آمد و شد دارد و از هر لحاظ قابل احترام است. او را بر من ببخش! پيامبر (ص) متوجه بودند كه رفاعه به سلمى پناه برده است؛ لذا فرمودند: او از آنِ تو باشد. امّ منذر گويد: رفاعۀ بن سموئيل اسلام آورد.
سعد بن عباده و حباب بن منذر نزد پيامبر (ص) آمده، گفتند: اى پيامبرخدا، گويا كه اوسيان به مناسبت همپيمان بودن با بنوقريظه، كشتن ايشان را خوش نمىدارند. سعد بن معاذ گفت: اى فرستادۀ خدا، هركس از اوسيان كه در او خير و نيكى باشد چنين نيست و خداوند هركس از اوسيان را كه كشتن بنوقريظه را دوست نمىدارد، خوشنود نفرمايد! اُسيد بن حضير هم گفت: اى پيامبرخدا، چنين نيست. هيچ خانهاى از خانههاى او را رها مكن و يكى دو اسير را بفرست تا آنجا گردن بزنند و هركس كه به اين كار رضايت ندهد، خداوند متعال بينى او را به خاك بمالد. اوّل هم به خانه و محلۀ ما بفرستيد. پيامبر (ص) دو اسير را به محلۀ بنى عبد اشهل فرستادند كه يكى را اسيد بن حضير گردن زد، ديگرى را ابونائله. و دو اسير به محلۀ بنى حارثه فرستاد؛ گردن يكى از آن دو را ابوبردۀ بن نياز زد و محيصه هم به او ضربه ديگرى زد و آن ديگرى را ابوعبس بن جَبر گردن زد و ظهيربن رافع هم ضربه ديگرى به او وارد آورد و دو اسير هم به محلۀ بنى ظفر فرستادند؛ يكى از آن دو را قتادۀ بن نعمان و ديگرى را نضربن حارث كشت. براى قبيلۀ بنى عمرو بن عوف هم دو محكوم را فرستادند كه عقبۀ بن زيد و برادرش وهب بن زيد بودند؛ يكى از آن دو را عُوَيم بن ساعده و ديگرى را سالم بن عمير به قتل رساندند. براى بنى اميۀ بن زيد هم از اسرا فرستادند. كعب بن اسد را در حالى كه دستانش به گردنش بسته بود، به حضور پيامبر (ص) آوردند. او مرد زيبارويى بود. پيامبر (ص) فرمودند: كعب بن اسد است؟ كعب گفت: آرى، اى ابوالقاسم، پيامبر به او فرمودند: چرا از نصيحت ابن خراش بهره نبرديد در صورتى كه او مرا تصديق مىكرد، مگر به شما دستور نداده بود كه از من پيروى كنيد و اگر مرا ديديد سلام او را به من برسانيد؟ گفت: چرا، سوگند به تورات اى ابوالقاسم، اگر نه اين بود كه يهود مرا سرزنش مىكردند كه از ترس شمشير بوده، حتماً از تو پيروى مىكردم؛ ولى چه كنم كه من بر دين يهوديانم. پيامبر (ص) دستور داد او را جلو برده، گردنش را زدند.
تنها يك زن از بنوقريظه كه با انداختن يك سنگ مسلمانى را كشته بود، اعدام شد. شمار يهوديانى كه كشته شدند، محلّ اختلاف است.22
زبير بن باطا در جنگ بعاث بر ثابت بن قيس منت نهاده و آزادش ساخته بود، ثابت پيش زبير آمد و پرسيد: ابو عبدالرحمان! مرا مىشناسى؟ زبير گفت: ممكن است كسى مثل من، تو را نشناسد؟ ! ثابت گفت: تو را بر من حقى است و اكنون مىخواهم پاداش آن را به تو بدهم. زبير گفت: كريم، كريم را پاداش نيك مىدهد و من امروز سخت نيازمندآنم.
ثابت به حضور پيامبرخدا (ص) آمد و گفت: زبير را به گردن من حقى است. او در جنگ بعاث موى جلو سرم را كشيد و گفت: اين نيكى را به ياد داشته باشد و اكنون مىخواهم پاداش او را بدهم. لطف كرده، او را بر من ببخشيد. پيامبر (ص) فرمودند: او از آنِ تو باشد.
ثابت، نزد زبير آمد و گفت: پيامبر تو را بر من بخشيدند. زبير گفت: من پيرى فرتوتم، نه فرزندى، نه زنى و نه مالى در مدينه برايم باقى خواهد ماند، چگونه زندگى كنم؟
ثابت به حضور پيامبر (ص) آمد و گفت: اى فرستادۀ خدا، فرزند زبير و زن و مال او را هم به من ببخشيد.