63اُسيد ابن حُضير خطاب به كعب گفت: اى دشمن خدا! به سرور خود دشنام مىدهى و حال آنكه تو همشأن و كفو او نيستى. به خدا سوگند اى يهودى زاده، به خواست خدا قريش خواهد گريخت و تو را در خانهات رها خواهند كرد. آنگاه به سراغت مىآييم و تو از اين حصار فرود خواهى آمد و تن به فرمان ما خواهى داد) .
آنها نزد پيامبر (ص) برگشتند و چون به حضور آن حضرت رسيدند، سعد بن عباده گفت: «عضل و قاره» و پيامبر تكبير گفت و مسلمانان را به فتح و پيروزى بشارت داد.
سپس اين خبر ميان مسلمانان شيوع يافت و متوجه پيمان شكنى بنوقريظه گرديدند و ترس و بيم مسلمانان فزونى يافت و كار بر ايشان سخت و دشوار شد و نفاق رونق گرفت و مردم سست شدند. آيۀ كريمۀ إذْ جَاؤُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أسْفَلَ مِنْكُمْ وَإذْ زَاغَتِ الأبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الحَنَاجِرَ وَتَظُُّنُّونَ بِاللهِ الظُّنُونَ 3 اشاره به اين مطلب است.
واقدى نقل مىكند: بنوقريظه كوشيدند شبانه به هستۀ مركزى مدينه شبيخون بزنند. به اين منظور حيى بن اخطب را نزد قريش فرستادند كه هزار مرد از ايشان و هزار مرد از غطفان بيايند، تا به كمك آنها حمله كنند. اين خبر به پيامبر (ص) رسيد و كار سخت شد. پيامبر (ص) اسلم بن حريش اشهلى را همراه دويست مرد، و زيد بن حارثه را همراه سيصد نفر، براى پاسدارى مدينه فرستادند تا سپيده دم تكبير بگويند. سواران مسلمان هم همراه آنها بودند و چون صبح شد در امان ماندند.
و نيز از قول خرّات بن جبير نقل شده: در حالى كه خندق را در محاصرۀ خود داشتيم، پيامبر (ص) مرا احضاركرده، فرمودند: به اردوگاه بنوقريظه برو و ببين تصميم شبيخون نداشته باشند و يا از جايى نفوذ نكنند و خبرش را براى من بياور. از حضور پيامبر بيرون آمدم و چون نزديك بنوقريظه رسيدم، كمين كرده، ساعتى دژهاى آنها را زير نظر گرفتم كه خواب مرا ربود. ناگاه به خود آمدم و ديدم مردى مرا بر دوش خود حمل مىكند. آن مرد مرا به طرف حصارها و دژهايشان مىبرد، او به زبان عبرى مىگفت: «گاوت گوسالۀ چاقى زاييده است!»
من دست خود را روى دشنه او گذاشتم و دشنه را بيرون كشيده و جگرش را دريدم. او فرياد كشيد و يهوديان بر بالاى برجهاى خود آتش روشن نمودند، اما من گريختم.
و نيز شبى نبّاش بن قيس كه در اصل فرمانده نظامى بنوقريظه بود، از حصار خود همراه ده نفر از جنگجويان يهود بيرون آمد، به اميد اينكه بتواند شبيخونى بزند. چون به نزديكى بقيع رسيدند با گروهى از مسلمانان كه از ياران سلَمۀ بن اَسْلم بن حريش بودند، برخوردند و پس از ساعتى درگيرى و تيراندازى بازگشتند. چون اين خبر به سلمۀ بن اسلم رسيد با اصحاب خود به دژهاى يهوديان توجه كرد و گرد حصارها شروع به گردش كردند. يهود از اين امر به وحشت افتادند و بر برجهاى خود آتش افروختند و مىگفتند: شبيخون! شبيخون!
يكبار ديگر، ده نفر از يهود به فرماندهى غزّال بن سموئيل كه همگى از بنوقريظه بودند4 به حصار فارع حمله كردند و شروع به نفوذ و تخريب حصار نمودند، حسان بن ثابت هم آنجا بود صفيه عمه پيامبر كه آنجا بود به حسان گفت: برخيز و دفاعى بكن! حسان گفت: نه به خدا قسم، جان خود را بر اين يهوديان عرضه نمىدارم! تا اينكه يكى از يهوديان به دَرِ برج رسيد و خواست داخل شود. صفيه جامه بر خود پيچيد و چماقى به دست گرفته به سوى آن مرد رفت و چنان ضربت سختى بر او زد كه سرشرا خردكرده و اورا كشت و ديگر يهوديان گريختند. واقدى از امّ سلمه همسر پيامبر نقل مىكند كه من در جنگهاى مختلفى خدمت پيامبر (ص) بودم، هيچكدام از جنگها، پيامبر (ص) را به اندازۀ جنگ خندق به زحمت نينداخت و براى ما هم هيچكدام ترسناكتر از خندق نبود؛ علّت آن هم اين بود كه مسلمانان همچون درخت پر شاخ و برگى بودند و ما از طرف بنوقريظه در مورد حمله به زنها و بچهها اطمينان نداشتيم.