29او از همان نخستين روز كه وارد خانه على (ع) شد، دريافت كه حسن و حسين (عليهما السلام) مريضاند؛ از اينرو از آن دو بزرگوار پرستارى مىكرد و براى بهبودىشان شب را بيدار مىماند و با مهر و عطوفت با آنها سخن مىگفت و برايشان همچون مادرى دلسوز و مهربان بود. تمامى همّ و غمّ وى اين بود كه حسن و حسين (عليهما السلام) و زينب و اُمّ كلثوم در آسايش و سعادت كامل باشند. هرگز نمازش را به تأخير نمىانداخت و از فضيلت اوّل وقت بهره مىبرد. ضمن اينكه بر تلاوت قرآن كريم و دعا و نيايشهاى مستحبى مداومت داشت.
امّ البنين همسايگان را هم فراموش نمىكرد و به آنها سر مىزد و حاجاتشان برآورده مىساخت. زندگى پربركت ايشان در مدينه آغاز شد و در كوفه استمرار يافت. آنگاه بار ديگر به مدينه بازگشت تا حكايت همسر با اخلاصى را گزارش كند كه مطيع همسر خويش است. در اطاعت خدا فنا شد و هرگز به او ستم روا نداشت.
گفتگوى امّالبنين (س) با فرزندان زهرا (س)
امّالبنين (س) روزى متوجه شد كه اُم كلثوم، دخترك خردسال و يتيم زهرا (س) به گوشهاى از خانه خيره مانده و به فكر فرو رفته است. پرسيد: دخترم! تو را چه شده است؟ به چه چيز مىانديشى؟ اُمّ كلثوم به او نگريست و آهى كشيد و با صداى معصومانهاى گفت:
«خاله جان! مادرم زهرا در اين گوشه از خانه مىنشست و موهايم را شانه مىزد و مرا مىبوسيد و برايم با صداى محزون و دل نشين قرآن مىخواند و براى خواهرم زينب كلام جدّمان پيامبرخدا (ص) را بازگو مىكرد و ما را به ايمان و تقوا ره مىنمود و در قلب ما روح اميد به خير و نيكى مىدميد.
خاله جان! چرا مادرم فوت كرد؟ ! او كه پير نبود!»
در اين هنگام، اشك به امّالبنين (س) امان نداد و كلمات در گلويش محبوس شد و كوشيد با صداى بريدهاش با اين دختر يتيم سخن بگويد، امّا نتوانست و سرانجام -اشكريزان - خود را به دامان اُم كلثوم انداخت، امّا دخترك يتيم دوباره پرسيد:
«خاله جان! نيازى نيست چيزى بگويى، من همه چيز را مىدانم. آنها مادرم را زدند و به پهلوى او، بين در و ديوار فشار آوردند، ما نيز از ديدن آن صحنه ترسيده بوديم و مادرمان فرياد مىزد در حالىكه آتش و دود زبانه مىكشيد: اسماء! فضۀ! به دادم برسيد، اينان جنينم را كشتند!»
اُمّ كلثوم مصيبت و غمنامه مادرش را شرح مىداد و امّالبنين با شنيدن اين وقايع، سخت مىگريست.
«آه، خاله جان! نبودى كه ببينى چه بر ما گذشت و چه حادثه دلخراشى را - پس از ارتحال جدّمان - تحمل كرديم و چگونه مادر در بستر بيمارى افتاد و پس از نود روز دارفانى را وداع گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.
خاله جان! مطمئن باش كه او محزون، مظلوم و ناراضى از ستمگران به شهادت رسيد.»
امّالبنين كه فرياد و فغانش بالا گرفته بود، گفت:
«دخترم! قلبم پاره پاره مىشود از شنيدن اين مظلوميتها كه بر سر مادرت آمده است. دخترم! باور كن كه مادرت فاطمه مظهر جاويدان صبر و تقوى و شجاعت براى زنان و بلكه الگو براى مردان خواهد بود. به يقين خداوند او را انسان كامل و سرور زنان جهان قرار داده است.»
اُم كلثوم نيز رو كرد به امّالبنين كرده، گفت:
«خاله جان! سخنان شما مرا بهياد كلام مادرم مىاندازد؛ وقتى آنجا نشسته بوديم (به گوشهاى از حياط خانه اشاره مىكند) ، مادرم بارها گفت كه نوزاد جديد را محسن خواهيم ناميد. امّا او مرد.
خاله جان. . . منظورم اين است كه او را قبل از تولد كشتند! (اُم كلثوم در اين لحظه سخت گريست و هيچ نگفت) .»
امّا امّالبنين را اشك امان نداد و از فرط غم و اندوه، نتوانست چيزى بگويد، بلكه با رنج و ناراحتى به اُمّ كلثوم؛ آن دخترك يتيم نگريست و گريست. در همان حال دخترك را نوازش كرد و در آغوش گرفت. مدتى گذشت تا اينكه زينب وارد شد! خير باشد خاله! اُمّ كلثوم! عزيزم! حادثهاى رخ داده؟ ! چيزى شما دو نفر را ناراحت كرده است؟ !
اُمّ كلثوم: نه، خواهرم، ياد و خاطره مادرمان فاطمه را مرور مىكرديم. بهراستى او چه زن بزرگى بود و چه زود از اين دنيا رخت بربست و رفت. آيا اين حادثه دل را نمىسوزاند؟
زينب: راست مىگويى خواهر، امّا خداوند در هر كارى عبرت و حكمتى قرار داده كه در پهناى زمان دامن گسترده است و ما قومى هستيم كه خداوند ما را بهواسطه برخوردارى از تمامى فضايل و دورى از همه رذايل، شرافت ويژه بخشيد. پس همان مىگوييم كه خداوند متعال به ما آموخت: