25
داستان ازدواج على (ع) با امّالبنين (س)
در كتاب «اعيان الشيعه» به نقل از «عمدة الطالب» آمده است:
على (ع) به برادرش عقيل، كه مردى نسب شناس و آشنا به تاريخ و نياكان عرب بود، گفت:
«زنى را به من معرفى كن كه از تبار دلاوران و قهرمانان باشد. ميخواهم براى من پسرى شجاع و جنگجوبه دنيا آورد.» عقيل گفت: «چرا سراغ فاطمه بنت حزام كلابى نمىروى، كه پدران و نياكان او از شجاعترين و زمندهترين مردان عرباند.»7
گفتنى است همين مطلب در كتاب «اعيان النساء» حكيمى نيز آمده است. با اين تفاوت كه جناب عقيلبن ابىطالب به برادرش على (ع) مىگويد: «برادر! چرا در پى چنين زنى هستى؟» فرمود: مايلم با او ازدواج كنم تا براى من پسر دلاورى به دنيا آورد كه فرزندم حسين را در واقعه طف، در كربلا يارى دهد. آنگاه عقيل به ايشان توصيه كرد كه با امّالبنين ازدواج كند؛ زيرا او از خاندانى است كه پدران و نياكانش از تمامى قوم عرب شجاعتر و دلاورتر هستند. آنگاه حضرت (ع) از برادرش عقيل خواست كه او را از پدرش خواستگارى كند. عقيل نزد پدر وى (حزام) رفت و به او گفت: شرافت دنيا و آخرت را براى تو به ارمغان آوردهام! پاسخ داد و آن چيست؟ عقيل گفت: آمدهام تا دخترت را براى برادرم علىبن ابىطالب خواستگارى كنم و او علاقمند است داماد تو شود، بهجهت والايى و اصالت نسب و شرف خاندانت.
حازم گفت: هيچكس به اين مقام نايل نمىشود تا با مادرش مشورت كنم. آنگاه عقيل منتظر ماند و حازم، پدر امّالبنين نيز بر همسرش وارد شد و در همان حال شنيد كه دخترش فاطمه (امّ البنين) خوابى را براى مادرش تعريف ميكند.
خواب و رؤياى امّ البنين
نقل شده كه امّالبنين خوابش را براى مادرش اينگونه تعريف كرد:
در خواب احساس كردم كه در باغ و بوستان پرميوهاى نشستهام. در آن، رودهاى فراوان جارى است و آسمان صاف و قرص ماه در مىدرخشيد و ستارگان نور افشانى مىكنند و من به عظمت آفرينش خداوند بزرگ مىانديشيدم كه چگونه آسمان را بدون پايه و ستون برافراشته و اين ماه تابان و ستارگان درخشان را آفريده است؟ !
غرق در اين انديشهها بودم كه ناگاه بهنظرم آمد ماه از دل آسمان كنده شد و در دامانم افتاد. چنان درخششى داشت كه چشمها را خيره مىكرد. متعجب و شگفتزده شدم. باز متوجه شدم سه ستاره درخشان ديگر به دامانم افتاد تا آنجاكه نور و تلألؤ آنها، پرده بر ديدگانم افكند. تعجب و حيرت بر من مستولى شد و بناگاه صداى هاتفى را شنيدم -بى آنكه صورتش را ببينم- گفت:
بشارت باد بر تو اى فاطمه، به خاطر اين سروران ارجمند،
كه همچون سه ستاره درخشان و يك ماه تاباناند.
پدرشان سيد و سالار كلّ كائنات است.
پس، از پيامبر خدا، آنچنانكه در خبر آمد. . .
وقتى اين سخنان را شنيدم، سراسيمه شده، با ترس وفزع از خواب پريدم. از مادرم پرسيدم: تعبير اين خواب چيست؟ گفت: دخترم! اگر خواب تو رؤياى صادقه باشد، با يك مردى بسيار بزرگوار و ارجمند، كه نزد خداوند مقامى بس والا دارد و افراد عشيرهاش از او پيروى و اطاعت مىكنند، ازدواج مىكنى و از او چهار فرزند به دنيا مىآورى، اوّلين آنها سيمايى چون ماه دارد و سه تن ديگر نيز بمانند ستارگان درخشاناند.
پدرش (حزام) وقتى اين مطلب را شنيد، با تبسم و لبخند به سويشان آمد و گفت:
دخترم! خواب و رؤياى تو راست بود. مادر رو به پدر كرد و پرسيد: از كجا متوجه اين مطلب شدى؟ گفت: هم اكنون عقيلبن ابىطالب در خانه ماست تا دخترت را خواستگارى كند. پرسيد: خواستگارى براى چه كسى؟ گفت: براى كسىكه لشكر دشمن را از هم مىگسلد، وجود مباركش مظهر عجايب و شگفتىهاست. پيكان جهتدار خداوند و قهرمان بلامنازع شرق و غرب عالم است. او همانا امام علىبن ابىطالب (ع) است.
پس از اين ماجرا بود كه حزام شادمان و خندان به سوى عقيل برگشت. عقيل وقتى او را ديد، پرسيد: چه خبر؟ گفت: به خواست خداوند خير است. ما قبول كرديم كه دخترمان كنيز امير مؤمنان (ع) شود. عقيل گفت: او كنيز نيست، بلكه همسر على خواهد بود.