23مهزيار را مىشناسى؟ گفتم: من همانم! فرمود: خوش آمدى يا اباالحسن. چه كردى آن علامت را كه ميان تو و عسكرى عليه السلام بود؟ گفتم: با من است فرمود: بيرون آور. پس بيرون آوردم انگشترىِ نيكويى را كه در او نقش بود «محمّد و على» (و به روايت ديگر: «يا اللّٰه يا محمّد يا على» ، چون نظرش بر آن افتاد، به غايت گريه كرده، فرمود: خدا رحمت كند تو را يا ابا محمّد، بهتحقيق كه تو امام عادل بودى. ابن الأئمّه و ابوالامام. پس فرمود: بعد از حج چه مطلب دارى؟ گفتم كه: حجّةاللّٰه [ را ] طلب مىنمايم. فرمود: به مطلب خود رسيدهاى. او مرا بهسوى تو فرستاد. برو در منزل خود مهيّاى سفر باش و اين مطلب را مخفى دار، چون ثلث شب شود بيا بهسوى شعب بنى عامر كه به مطلب خود خواهى رسيد.
[ على بن مهزيار ] مىگويد: من به فرمودۀ او عمل كرده، آن جوان را در شعب ديدم.
فرمود: بيا، خوش آمدى. پس با او مشغول رفتن شدم. از منا و عرفات گذشتيم تا اينكه صبح طالع شد. نماز صبح را خوانده، سوار شديم [ و ] تا بالاى عقبه رفتيم. گفت: نظر كن كه چه مىبينى؟ نظر كرده خيمۀ سبزى ديدم كه در اطرافش گياه بسيار داشت و نور از آن خيمه به آسمان تُتق مىكشيد، 1چون از عقبه بيرون رفتم، فرمود كه پياده شو. چون پياده شدم، فرمود:
دست از مهار شتر بردار؛ گفتم: به كه سپارم؟ گفت: اين حرم است. داخل اين نمىشود مگر ولىّ خدا. چون نزد خيمه رسيديم. گفت: در اينجا باش تا اذن تحصيل كنم. بعد از مدّتى آمده، گفت: مأذونى. چون داخل خيمه شدم، ديدم آن حضرت عليه السلام نشسته روى نمدى و بر بالشى تكيه فرموده، سلام كردم. جواب فرمود. ديدم كه نور از پيشانى مباركش ساطع است؛ مانند ستارۀ درخشان. پس احوال محبّان را يك يك پرسيدند. من ظلم بنىعبّاس را كه در بارۀ ايشان دارند عرض كردم. فرمود: روزى خواهد شد كه شما مالك آنها خواهيد بود و ايشان در دست شما ذليل خواهند بود.
پس چند روز خدمت آن حضرت مانده، مسائل مشكله از آن جناب سؤال مىكردم و مشمول مراحم عليّهاش 2مىگشتم. آنگاه مرا مرخّص فرمود كه به اهل خود معاودت نمايم؛ وقت وداع، زياده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم. خدمت آن حضرت بردم، التماس زياد نمودم كه قبول فرمايد. تبسّم نموده، فرمود كه: استعانت بجو با اين پولها در برگشتن بهسوى وطنِ خود كه راهِ دور در پيش دارى و دعاى بسيار در حقّ من فرمود. 3