10بيابد و لذا صداى گريهاش بلند مىشود، مادرش كه با ديدن اين وضعيت، سخت نگراناست، چارهاى نمىبيند، جز اينكه به جستجوى جرعۀ آبى برآيد تا بدينوسيله، او را از عطش رهايى بخشد.
اين سو و آن سو مىدود، از يك تخته سنگ بالا مىرود و از تخته سنگى ديگر فرود مىآيد و ميان دو كوه و درهاى كه آن دو را به يكديگر پيوند مىدهد، به رفت و آمد مىپردازد. از اين رو، بالاى كوه صفا مىرود و نگاهش به سرابى مىافتد كه خيال مىكند دريايى است و به سوى آن مىشتابد، اما بناگاه مىبيند كه آن، كوهى است و چيزى جز سنگ در آن وجود ندارد. بنابراين، رويش را به سوى همان جايى برمىگرداند كه آمده بود و به درهاى كه پيشتر از آن عبور كرده بود مىنگرد و مىبيند كه از جايگاه كودكش به قدرى دور شده است كه نزديك است از نظرش ناپديد شود.
ناگهان در همان جايگاه نخستين كه از آن آمده است، آب مىبيند و با شتاب به سويش باز مىگردد تا كفِ آبى از آن بردارد و تشنگى فرزندش را بر طرف سازد و اين، در حالى است كه فرياد استمداد مادر و پسر بلند است.
وقتى در جايگاه نخستين هم آبى نيافت، آثار نا اميدى و شكست در چهرهاش پديدار شد و به دنبال سرش نگريست و در آن سرابى را ديد كه گمان مىكرد آب است و بدين ترتيب و با اين عمل خويش، چه رفت و چه برگشت، هفت شوط را تكميل كرد و هفتمين شوط او در نزد كوه مروه به پايان رسيد.
در روايتى آمدهاست: وقتى آب تمام شد، هاجر بالاى كوه صفا رفت و كمك مىخواست كه كسى براى او آب بياورد. سپس از آنجا به كوه مروه رفت.
آنگاه به صفا بازگشت. هفت بار كمك خواست، تا اينكه جبرئيل به كمك او شتافت و چشمۀ آبى را در كنار اسماعيل عليه السلام بيرون آورد 1.
نگاه هاجر به فرزندش افتاد كه فريادش را بلند كرده بود و پاهايش را بر زمين مىكوبيد تا بلكه قطرۀ آبى بيابد. در حالى كه نيرويش به تحليل رفته بود، به سوى كودكش باز گشت؛ چرا كه هفت بار ميان دو سراب رفت و آمد كرده بود، ببدون اينكه به قطره آبى براى اين كودك دست يابد. ليكن (پس از هفت شوط ميان صفا و مروه) ناگهان با پديدهاى رو به رو شد و آن اينكه ديد