70بود. و بعد به قبرستان شام رفتيم و دو روضۀ آنجا روبهروى يكديگر بود، فراموشم شده قبر كدام خاتون معظّمه بود و يك روضۀ ديگر هم جاى ديگر بود.
و بعد از آن، آمده نهار خورديم. وقت عصر ماشين مىرفت ديگر چندان فرصت نشد بازارش برويم. آن قدر فرصت شد چهار عدد عبا گرفتيم با فايتون پاى ماشين آمديم بليت بگيريم. گفتند راه برف زياد باريده، راه ماشين را گرفته ماشين نمىآيد. لاعلاج بليت را به نصف راه گرفتيم كه محلّبه بود، از آنجا به حلب مى رفت. از شب يك ساعت گذشته [به] محلّبه رسيديم. باران مىباريد و راه گِل بود. سراغ منزل نموديم، يك نفر از عمله ماشين ما را به يك خانه برد. ملاحظه كرديم كه جاى محفوظ نبود و سرما بود. منزل ديگر رفتيم آخر به خانۀ نشيمن صاحب منزل نگاه كرديم، ديديم كه آنجا خوب است. آخر آنجا مانديم. آتش گذاشتند و دو نفر عثمانى هم آنجا پيدا نبود. نان هم نداشتيم. رفيق عثمانى رفت نان گرفت؛ كره و تخم مرغ آورد. زن روميه تابه آورد با طورى او را نيمرو نموده خورديم.
و مقام لابدّى بود، آب هم باران مىباريد از آب باران مىآورديم و آن شب بهطورى صبح نموديم! فردا ديديم كه باز راه ماشين باز نشده، مىگفتند كه عمله گذاشتند تا وقت شام باز مىشود و باران هم مىباريد. باز نهار را نان گرفته خورديم و هيچ چيز را با گوارايى نمىخورديم و خانه صاحب گاه مىآمد؛ پلو بپزم! گوشت بياورم! آخر هرچه مىگوييم نمىفهمد كه ما نمىتوانيم گوشت شما را بخوريم و يك سماور پيدا كرده چاى گذاشتيم. ديگر اين دفعه ارمنى مسلمان تفاوت نداشت. شلوغ اندر شلوغ شد!
تا عصر خبر از راه نشد. آخر يك مرغ گرفتيم رفيق ما سرش را بريد پاك كرديم كه شب اين مرغ را مىخوريم و از وضع منزل خيلى بد دل و پريشان بوديم كه جاى نامناسب و هرچه مىخورديم ناپاك بود.
بازگشت به بيروت
وقت غروب بود كه رفتم پاى ماشين، خبر رسيد كه راه باز شد. آمدم به رفيق