7اولش خدا. آخرش خدا.
شرم حضور در درگاه بارىتعالى كه اكنون خود را حاضرتر از هميشه در پيشگاهش مىبينم، زبانم را از بيهودهگويى باز مىدارد.
پس مستقيم. . . ميقات.
چشم باز مىكنم، خود را در خيلى عظيم، از عاشقان حرمت مىبينم.
آى خدا!
من هم آمدم.
اينجا ديگر چگونه جايى است؟ ! اين شخص آيا فلانى است؟ همو كه كوه را به كرنش، ذليل مىخواست و باد را به ترنم، بنده؟ !
پس چرا اينگونه شده؟
بىرنگ. ساده. مثل من و ما و ديگران.
آيا اين فلانى است؟ پس كو مركب و خدم و حشماش؟
لحظهاى به خود مىآيم، نيمنگاهى به خود، نيم ديگر به اطراف، من چرا رنگ ديگران نيستم؟ يعنى بهتر بگوييم ديگران چرا رنگ من نيستند؟ آخر ديگران رنگى ندارند همه سفيد شدهاند. مثل هم.
درد من درد همرنگى نيست. از همرنگى با جماعت لذّت نمىبرم كه اكنون خلافش مرا آشفته سازد، بلكه آنان را در حقيقتِ مطلق غوطهور مىبينم و خود را در وراى آن، ناكام از لذّتى تا بينهايت زيبا. من عاشق بىرنگىام و اكنون اين همه زلالى مرا از قوس قزح بودن بيزار كرده است. شرم يك پرِ سياه در انبوه پرهاى سفيدِ يك قوى زيبا را درخود احساس مىكنم.
خدايا! من چه كنم كه اين نباشم؟
لباسم؟ !
آرى، بايد اين مايۀ ننگ را بيرون آورم از تنى كه لايق بىآلايشى است و من جامهاى ناصواب بر او دوختهام.
. . . : بيرون شو اى جامه، اى كه به جاى پوشش، مرا برهنهتر از هزار برهنه در اين دشت بىآلايشان، بىآبرو كردهاى، بيرون شو.
جامه را به گوشهاى افكندم و جامهاى پوشيدم به رنگ بىرنگى، جامهاى كه نه آن را دوختهاند و نه رنگش كردهاند.
و باز تكرار يك نگاه و اما اكنون به شوق همآوايى با جمع.
نه!
آه، خدايا! اينان چه دارند كه من ندارم؟ اما نه، انگار من چيزى دارم كه اينان ندارند.
جامهاى ديگر!
آرى، همين است، اين جامۀ سياه چيست كه من در بر دارم؟ در خاطر ردّ پايى از پوشش اين جامه نمىبينم. پس اين چيست؟ من در كدامين وقت اين را به تن كردهام؟ آه، چه سياه است. چه بدبو! بيش از پيش، شعلۀ شرم را در خود شعلهور مىيابم.
به تفتيش جامه مىپردازم:
آستينى از ريا، دكمهاى از غيبت، پارچهاى از حبّ نفس. . . واى بر من. اين ديگر چيست كه بر تن كردهام؟ ! بايد بيرون آورم و تا دور دستها پرتابش كنم كه مبادا ننگش بر دامنم ماندگار گردد. اين هم از اين. . . اما بوى عفن اين جامه، هنوز مرا از ديگران متمايز كرده است. به محضر بزرگى رفتن و بوى ناشايست دادن، نه رسم ادب است.
پس به شست و شو مىپردازم.