6ناگفته پيداست كه بيشتر مطالب اين گفتار برگرفته از احاديث، روايات، گفتار بزرگان، تفاسير عرفانى، مناسك و تحليلهاى شخصى نگارنده است و جنبۀ داستانسرايى و خيالپردازى ندارد. اميد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند.
آنچه در اين گفتار مىخوانيد سفرنامهاى است از يك سفرِ نارفته. حكايتى است از لذّتى ناچشيده. وصف عيشى است از يك عيش نا موصول. سفرى به ناشناختهها وديدارى از ناديدهها. وصف وصلى دست نيافته، و خلاصۀ كلام اينكه اينجا تنها وتنها هجر مىخوانيد و حسرت.
سفرى را برايتان بر سينه كاغذ مصوّر كردهام كه حتى خود وقايعش را با چشمِ سر نديدهام.
تعجب نكنيد.
سفر را كه فقط با قافله و كاروان نمىروند.
ره را كه فقط با پاى و مركب نمىپويند.
و ديدنى را كه فقط با چشم سر نمىبينند.
اگر تاريخ را باور داريد، مرا باور كنيد، اگر بوى يوسف از فرسنگها نديده بر ديده گذاشتهايد و يعقوب را باور كردهايد، اگر نور ديدهاى نابينا را با بوى پيراهنى باور داريد، مرا باور كنيد.
اگر ابراهيمى را در آتش، يونسى را در دل ماهى، يوسفى را در چاه، موسايى را در كف رودخانهاى خروشان، اگر فصل ميان محمد و دشمنان خونخوار را با تار عنكبوتى بر آستانۀ غار باور داريد، مرا باور كنيد.
اگر يك كشتى را در سرزمينى آب ناديده، يك مكتب را در سينهاى درس ناخوانده، وصف يك معشوق را از عاشقى وصال ناچشيده، زخم تازيانهاى برپشت معشوقهاى تازيانه ناخورده را باور داريد، پس باور كنيد نقش يك سفرنامه را منقوش در لوح خاطر يك سفر ناكرده.
مرا باور كنيد و سفرنامهام را.
سفرنامهاى از يك سفر نارفته.
خاطرهاى از رنج راهى ناپيموده.
وصفى از يك وصال دست نايافته.
اگر محمد، ناديده عاشقى چون اويس قرن دارد، پس چه عجب از نارفته راهى به مقصد رسيده؟ اگر ديدن شرط رسيدن است پس برايم معنى كنيد «الذين يؤمنون بالغيب» را، مگر عالم تنها همين خاك است كه ما مىبينيم و مگر راه همين خاكى مسيرى است كه ما مىدانيم؟ اگر معنى را مىشناسيد،
پس باور كنيد مرا و سفرنامهام را.
باشد كه به كارمان آيد و به بارمان نشاند.
عزت قرينتان باد!
تهيه و تدارك و آمادگى و خداحافظى را بگذارم براى سفرهاى خاكى. ما كه قرار است سفر دل رَويم، ره توشهاى نمىخواهيم جز يك بهانۀ قشنگ براى رفتن و پوييدنِ راه، كه آن هم هماره با ما بوده و هست. پس چيزى كم ندارم. كولهبارم را، كه پر از بهانههاى قشنگ است، بر دوش كشيده، رهسپار راهى مىشوم كه از آن تنها و تنها يك چيز مىدانم:
اوّلش منم. آخرش خدا.
خرده نگيريد كه چرا «خود» را در كنار «خدا» خواندم. كه اين «من» ذرّهاى از ارادۀ «او» ست.
پس اينگونه مىگويم كه سنگم نزنند و به دار حلاّجى نياويزندم: