48بعد از زيارت ائمۀ بقيع، در ساعت 5/7 از بابالنساء وارد حرم اصلى پيامبر شدم. خانمها در ساعتهاى خاصى اجازۀ ورود به اين قسمت حرم را دارند. فشار جمعيت و كثرت آن، همچنين حضور متواضعانه و تكريموار زنان، مكان مقدس ضريح و خانۀ بىبى را نشان مىداد. ضريحى وجود نداشت و به شكل حرمهاى ايرانى نبود، بلكه مسيرى بود پوشيده از قفسههاى كتابخانه كه با قرآنِ يكدست و يك شكل سعودى پر شده بود. در اطراف و جلو اين حرم، زنهاى سياهپوش با روبندهاى سياه، رو به جمعيت ايستاده بودند. كمى جلوتر، ميلههاى آهنى با طناب مانع حضور جمعيت در آن قسمت بود.
در ميان جمعيت و در عين شلوغى و ازدحام، خودم را به جلوى در خانۀ حضرت زهرا، كه درى سبزرنگ و داراى كلون و قفلهاى قديمى است، رساندم. زمانى كه چشمت به اين در مىافتد، به 1400 سال پيش بر ميگردى و مصائب بانوى دو عالم در ذهنت تداعى مىشود. به بىبى گفتم ميهمانت پشت در خانه نشسته، براستى خانهات اينجاست؟ ناگهان حضورش در دلم جلوهگر و انقلابى برپا شد. جرقهاى كه خرمن وجودم را بار ديگر سوزاند و خاكسترش را به جاى گذاشت. بىبى آمد با گامهاى مظلومش و آن نگاه شيفته و تبدارش. بىبى آمد با كولهبار رنج و مصبتش. بىبى آمد با دستهاى نوازشگر پر مهرش. اما بىبى مرا به داخل خانهاش نبرد. او بيرون خانه، از ميهمانش پذيرايى كرد. خانۀ حضرت زهرا (س) توسط زنان سياهپوش روبنددار و شرطهها محاصره شده است. گفتم: خانم! چطور اجازه مىدهيد با دلشكستگان عاشقت اينگونه رفتار كنند! ؟ زائران از راه دور و با دنيايى از عشق و نياز آمدهاند. اشكهايشان، زارى دلهايشان و خم زانوهايشان، خبر از عشقى عظيم مىدهد. پس چرا اينگونه؟ !
پس از لحظاتى سكوت، قطره اشكى را در چشمانش يافتم و فهميدم كه مىگويند: اينان همان كساناند كه آزارم دادند. همسرم على را در اوج مظلوميت كشانكشان به مسجد بردند. بىبى مىگويد، اما در سكوت، انگار من صداى بىبى را از درون سينهام مىشنوم. بعضى وقتها براى سخن گفتن و شنيدن، هيچ لازم نيست مگر دل شكسته. من سرم را در آغوش بىبى گذاشتم و از تهِ دل گريستم. آنقدر كه احساس كردم مىخواهد جان از تنم مفارقت كند.
خدايا! مگر مىشود خورشيد را از سر بريد يا قير بر چهرۀ ماه و ستارگان پاشيد؟ قربان نامت اى زهرا! . . . و تازه فهميدم مظلوميت شيعه ريشه در كجا دارد. خداوند به همۀ مهجوران و مظلومان عالم صبر دهد! اين قسمت از مسجد شامل ضريح پيامبر، روضۀ نبوى، منبر پيامبر و حجره و قبر شريف پيامبر و خانۀ زهرا محرابها و صفّه و ستونهاى حرم؛ شامل ستون مخلّقه، عايشه، توبه، سرير، محرّس، ستون تهجّد و ستون حنّانه است.
در داخل ضريح، قبر حضرت رسول (ص) ، ابوبكر و عمر و خانۀ حضرت زهرا و محراب تهجد و مقام جبرئيل و اگر قبر حضرت زهرا را نيز در خانۀ آن حضرت فرض كنيم شامل قبر ايشان نيز مىشود.
ضريح، بسيار قديمى به نظر مىرسد. جنس آن از آهن و به رنگ سبز است كه دست زدن به آن ممنوع ميباشد، چه رسد نگاه كردن به داخل يا بوسيدن آن! ارتفاع ضريح حدود 13 متر و درون آن تاريك است. مأموران در كنار آن ايستاده و از نزديك شدن جلوگيرى مىكنند، اگر در قسمت روضه، رو به قبله بنشينيم، ضريح مبارك در سمت چپ قرار ميگيرد.
اكنون كه مينويسم، عصر جمعه است. شب گذشته دعاى كميل باشكوهى در محل بعثۀ رهبرى برگزار شد. بعد از دعا، به همراه دوستان راهى بقيع شديم. نمىدانم چه حقيقت و چه رازى در بقيع نهفته است كه يكباره انسان را اين همه زير و رو مىكند. به آسمان مينگرم كه شاهد اين همه غربت است. زائران ايرانى و ضجه زدن آنها جگر آدم را آتش مىزند. همه به يتيمانى مىمانيم كه به تازگى مادر از دست دادهايم. آرى اين داغ آنقدر تازه است كه دل را به ويرانهاى مبدّل مىسازد.
ديشب را تا سحر به همراه دانشجويان در كنار بقيع و بينالحرمين به شبزندهدارى گذراندم و خدا را شكر كردم كه توفيق داد بار ديگر شب جمعۀ مدينه و دعاى با عظمت كميل را درك كنم.
وبعد ازآن، چشم بهگنبد خضرا دوختم و سعى كردم همۀ كسانى را كه التماس دعا گفته بودند به خاطر بياورم و از خداوند منّان خواستم كه حاجاتشان را برآورده سازد.
صبح جمعه، بار ديگر در محلّ بعثۀ رهبرى دعاى ندبه را خوانديم. امروز به سرور عالم بشريت، آقا امام زمان (عج) مىانديشم، به بزرگى و عظمتش، به لطف و كرمش و در اين لحظه احساس مىكنم كه ديدگانم نغمۀ غمى غريب را مىسرايد و عشقى غريبانهتر در پستوى دلم خانه كرده و در مىيابم گوهرى پاك در گنجينۀ جانم گم گشته و جاى خالى كسى در صحنكوچه و شهر به چشم مىخورد. كسى كه آواى عشقش مرا مشتاقانه به سوى خويش مىخواند.
آرى با عنايتِ او به اين سفر رهسپار شدهام و از روزى كه در مدينه هستم دلم بهانهاش را مىگيرد؛ زيرا شنيده بودم داستان كسانى را كه در سفر حج با آقا ملاقات داشتهاند و اين انديشه آزارم مىدهد كه چقدر سياهم و آلوده، كه مولايم مهدى فاطمه با ماست و از بركت وجود اوست كه اين دنيا پا برجاست، ولى تا كنون چشمان گنهكارم لياقت ديدنش را نداشتهاند.
بغض بيش از پيش گلويم را مىفشارد و باقيماندۀ وجودم را ذوب مىكند. خودم را به مانند خاكسترى مىبينم كه تندباد آن را به اين سو و آن سو مىپراكند. اما هنوز يك هفتۀ ديگر فرصت دارم، مىتوانم در بيتالله الحرام، در كنار كعبه دنبال آقا بگردم. خدايا! به اميد تو. . .