45بَيتِكَ الْحَرَامِ فِى عَامِى هَذَا وَ فِى كُلِّ عَامٍ» ديگر طاقت فراق نداشتم و هميشه مىگفتم: خدايا! آيا مىشود بارِ ديگر چشمان گناهكارم به جمال مسجدالنبى، آن گنبد خضراى نبوى روشن شود؟
وتا امروز نمىدانستمكه خداوند دعايم را مستجابكرده است. امروز بيست ونُه خرداد است. يكى از زيباترين روزهاى زندگى من؛ روزى كه نامم جزو منتظران بيتالله الحرام در دانشگاه پيام نور درآمد.
باورم نميشد كه بار ديگر اين عطيۀ الهى نصيبم گرديده است. از سويى دلم لبريز از شور و شعف است، از سوى ديگر نگرانى و اضطراب بر وجودم سنگينى ميكند؛ چرا كه با تمام وجود اين سفر را دوست دارم، اما لياقتش را ندارم.
از اين زمان به بعد، منتظرم تا تاريخ حركت به سوى سرزمين وحى اعلام شود.
چهارم شهريور است، سرانجام، پس از مدتها انتظار، خبر يافتم كه تاريخ حركت سيزده شهريور است. برايم بسيار جالب بود، درست همان تاريخى كه سال گذشته مشرّف شده بودم، امسال هم در همان تاريخ راهى مىشوم، دوازده شهريور. . .
اكنون هنگام خداحافظى است. در اين سفر رسم بر اين است كه از اين و آن، حلاليت بخواهى و خداحافظى كنى. اما چقدر خداحافظى برايم دشوار است! اقوام و دوستان، بدون استثنا التماس دعا دارند و با هر التماس دعايى، شرمنده مىشوم؛ زيرا خوب مىدانم كه چقدر عاصى و روسياهم! با هركه خداحافظى مىكنى، خوشحالتر از توست. چشمهايش ابرى مىشود، آهى مىكشد كه انگار به آخر نمىرسد و التماس دعا:
يكى اولين نگاه بر «كعبه» را. . .
يكى زير «ناودان طلا» را. . .
يكى «بقيع» را. . .
خدايا!
تو كه خود مىدانى من فرومانده در مرداب خويشم و هنوز قطرهاى را به شفافيت دل عشق نورزيدهام. مرا چه، لياقت رساندن اين بار سنگين؟ با كدام توان و طاقت؟ ! پيكيكه من باشم پاكى تمنايشان را آلوده نمىكند؟ دستهاى معصيت من كدام سوغات متبرّكى را امانتدار باشد؟ و چقدر اين حرف محبتآميز عذابم مىدهد؛ «لياقت داشتى كه خدايت طلبيد» . هر بار شنيدنش قلبم را مىلرزاند و مىگرياند. به همان خدايى كه مرا از كرم طلبيد، قسمت نبوده است. رازى نبوده، بلكه نياز بوده است.
اكنون ساعت هشت صبح، در هواپيما نشسته، عازم جده هستيم. دلم مىخواهد از اين به بعد؛ يعنى از اين لحظه تا پايان سفر، توفيق داشته باشم و بتوانم از راه دور، همۀ آنچه كه با چشمهاى تو مىبينم و با قلب تو در مىيابم، بر روى كاغذ بنويسم و از خدا مىخواهم كه به من اجازه دهد تا بر ميزان اخلاص و صداقت بنگارم.
اكنون در هواپيما، پس از دو ساعت و اندى حركت، حس مىكنم كه روى دريا هستيم و با تكانهاى دلهرهآورِ اين مرغ آهنين بال، دست و پنجه نرم مىكنيم. دلم مىخواهد خود را در آسمان بيكران رها كنم تا شايد مزۀ استغراق را حس كنم و ببينم آيا مىتوان معناى خلاء و بىوزنى را چشيد؟ حال غريبى دارم!
پروردگارا! باور نمىكنم كه به سوى تو مىآيم. دلم شور مىزند. پس از مدتها فراق، به ديدار معشوق ميروم. دست و پايم را گم كردهام و لرزه بر اندانمم افتاده است.
به مقصد نزديك گشتهايم. هواپيما سرعتش را كم مىكند. گوشهايم سنگين مى شود، قطرههاى عرق روى صورتم مىنشيند. بوى شرجى بودن هوا را به خوبى حس مىكنم. هواپيما در اين زاويه مايل، بندر را دور مىزند و مىنشيند. ميهماندار، هواى جده را 31 درجۀ سانتيگراد اعلام مىكند. هوا گرم است. كاش مىتوانستم من هم تبخير شوم و در يك عروج باشكوه به قطرهاى مبدّل گردم تا بر روى گلبرگ نگاه محبوب جاى گيرم. آيا مىتوانم؟ نمىدانم.
اكنون در سالن فرودگاه جده نشستهايم و در انتظار ورود به داخل سالن. تعداد زيادى از مأموران امنيتى به چشم مىخورند. لباس سفيدى بر تن دارند و چفيهاى قرمز بر سر. بىسيم به دست، جمعيت را كنترل كرده، ويزاها را بازديد و برگ معرفى را پر مىكنند. در گوشه و كنار سالن، مغازههايى به چشم مىخورد؛ از كفتريا گرفته تا الاستعمالات و. . .
ساعت يازده ظهر است. 3 ساعت از زمان در سالن انتظار سپرى شد. منتظر مانديم تا سرانجام اجازۀ ورود گرفتيم. بسيار خستهايم. بدنها خيس عرق و گوشها درگير صداهاى بلند و غريبى است. معلوم نيست كه صداى موتور هواپيما است يا صداى چيز ديگر. در زير چادرهاى