14
إلهي أنا. . . و أنت. . .
إلهي أنا. . . و أنت. . .
إلهي أنا. . . و أنت. . .
خدايا! خلاصه بگويم: من منم و تو تويى. همين كفايت مىكند براى همۀ آنچه مىخواستم بگويمت.
به سوى مشعر
روز نهم هم با همۀ زيبايىهايش سپرى شد و اكنون لحظهاى است كه بايد به سوى مشعر كوچ كنيم. احساس سبكى ميكنم، گويى رها و آزادم. . .
شب را در مشعر به صبح مىرسانم. در تمام اين مدت، اينگونه در ذهن خود مجسّم كردهام كه مانند عبدى ذليل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود.
منا، سرزمين آرزوها
امروز روز آرزوهاست. چون بايد به سوى منا حركت كنم. مىگويند منا سرزمين آرزوهاست. محلّ درخواست همۀ نيازها و حاجتها.
روز آرزوهاست، نه آرزوسازى و خواهشهاى هوسباز انسانِ خودپرست.
با خود مىانديشم كه چه خوب است فقط يك آرزو داشته باشم. تنها از خدا يك چيز بخواهم. همۀ توانم را جمع مىكنم تا جرأت گفتنش را داشته باشم:
خدايا! بزرگترين آرزوى من اين است كه لحظهاى از تو جدا نباشم و همواره با تو باشم.
تنها آرزوى من تو هستى؛ «يا منتهى آمال العارفين» ، تويى اول و آخر و انتهاى همه آرزوهاى ما.
رمى جمره. . .
هفت سنگ بر مىدارم و روبهروى شيطان مىايستم. خوب است قبل از آنكه به سويش سنگى بيندازم، با او اتمام حجت كنم:
«آى شيطان! عُمرى مرا فريفتى. زيبا را زشت و زشت را زيبا به من نماياندى. هرچه كِِشتم تو سوزاندى. هرچه ساختم ويران كردى. آنچه بدان اميد داشتم از من گرفتى و مرا به سويى كشاندى كه فقط من باشم و من، با دنيايى از تنهايىها.
تو مرا از خدايم دور نگاه داشتى. دست پليدت همواره حائل ميان من بود و او. دنيايم از سياهى نفست به شب زده چشمى مىماند كه فقط و فقط تاريكى مىبيند و تقاضاى ملتمسانهاش براى لمس گل رُز، همواره از سوى ديگران، دست و پا زدن يك كور براى ديدن انگاشته مىشود» .
سنگ اول را به او مىزنم، خدايا! از شرّ هرچه شيطان است به تو پناه مىبرم، فصل ميان من و خودت را كريمانه برطرف فرما.
سنگ دوم و سوم. . . تا هفتم. . .
سنگهايم تمام مىشود، خم شده، چندين سنگ ديگر بر مىدارم. از جمره دور مىشوم و در گوشهاى به دور از ديگران، با خود خلوت مىكنم:
«تو مرا از خدايم دور نگاه داشتى، دست پليدت همواره. . . .»
سنگ اول را به خود مىزنم. خدايا! اين من، من را از رسيدن به خداى من باز داشت. رهايم كن از اين من و به خود پيوندم زن.
سنگ دوم و سوم. . . و هفتم.
قربانى
سفر زيباى ميهمانى خدا، با همۀ زيبايىهايش رو به پايان است و من دوباره بايد باز گردم به دنياى پر از وحشتِِ بودن و عجله براى رسيدن.
به قربانگاه مىرسيم. هركس در حدّ وُسع خود، يك قربانى در دست دارد تا براى مولايش قربان كند و نهايت حبّ خود را با نثار يك قربانى به اثبات برساند.