13اى بشر، بخوان. . . بخوان؛ زيرا آن كس كه تو مىخوانىاش كريمى است كه درياى بىكران كرمش تمامى ندارد.
بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاى توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چيست؟ آيا همين كه اجازه دارى در درگاهش او را بخوانى، دعايت مستجاب نشده است؟
از جاى بر مىخيزم چند قدمى بر مىدارم. به مقام ابراهيم مىرسم، كاش به «مقام» ابراهيم مىرسيدم.
به نماز مىپردازم.
. . . خدايا! من در جايگاهى ايستادهام كه ابراهيم خليل (ع) ايستاده بود.
«
اللهمَّ اجْعَلْني مِِنَ الْمُصَلّين» ؛ «خدايا! مرا از نمازگزاران قرار ده.»
سعى صفا و مروه. . .
به كوه صفا مىرسم، مىگويند حضرت آدم در اين كوه هبوط كرد و حضرت حوا در كوه مروه. بايد ميان صفا و مروه را هفت مرتبه طى كنم.
وقتى زائر به نقطهاى علامتگذارى شده ميرسد، هروله ميكند؛ نه راه مىرود و نه مىدود. پس هروله حالى است ميان اين دو. حال انسانى را دارد كه در حال فرار است، فرارى از روى خستگى. گفتنى است بر زنان هروله نيست.
عدد هفت، در اينجا نيز مطرح است. خدايا! چه سرّى در اين عدد قرار دادهاى؟ هفت بار رفتن و برگشتن.
در اين مكان يك چيز را خوب درك مىكنم: عظمت خدا و حقارت انسان.
تا پايان هفت دور، هيچ نگفتم و نشنيدم.
فكرى از ذهنم مىگذرد: زن مظهر لطافت و مرد مظهر اُبّهت. فرود آدم در صفا و حوّا در مروه. و دستور پيمايش در ميانۀ اين دو.
اميد و ترس، خوف و رجا، زيباترين درسى است كه از آنجا گرفتم.
خدايا! من همانقدر كه به زيبايى و لطافتت دل بستهام، از خشم و غضبت مىترسم.
ميان خوف و رجا سرگردانم.
همينجا بود كه هاجر (س) به دنبال آب براى دلبندش بارها و بارها رفت و برگشت.
خدايا! از چشمه هميشه جوشان معرفتت آنچنان سيرابم كن كه ديگر هيچ نيازى به غير تو نداشته باشم.
صحراى عرفات. . .
عجب مكانى است! خدايا! اينجا ديگر چگونه جايى است؟ ! شب را در تحير تمام در عرفات به سر مىبرم، بدين اميد كه فردا، كه روز عرفه است، را به طور كامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب، اين روز را درك كنم.
براى خواندن دعاى امام حسين (ع) در روز عرفه، لحظهشمارى مىكنم. شايد در اين روز با همۀ دعاها و ندبههايم، خدايم را آنچنان از خود راضى كنم كه اذن ورود به حرم را بر من بدهد؛ اذنى كه ميزبان به ميهمان مىدهد، نه. . .
حس ميهمانى را دارم كه در آستانۀ خانۀ كريمى ايستاده و منتظر است تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد.
و بالأخره روز عرفه فرا رسيد. مدتها قبل از فرا رسيدن اين روز، آنچه را كه بايد به خدا در اين روز مىگفتم تمرين كرده بودم. لذّت خواندن دعاى عرفه در صحراى عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر كرده بودم و ميزانى براى سنجش آن نيافته بودم.
و اكنون همان روز موعود بود؛ روزى كه من بايد همۀ فقرم را بر خدا، با همۀ غنايش عرضه كنم. نه اينكه او به فقر من با غناى خود آگاه نباشد، نه.
بلكه من واقف نيستم واكنون در پى بهانهاى براى واگوكردن بهصحراى عرفات و دعاى امام حسين (ع) در روز عرفه پناه آوردهام و تنها از همۀ زيبايىهاى دعاى عرفه يك چيز را مىشنوم: