18دادى و يكى بخوردى، تا روزى اندر ميان باديه، پيرى همى آمد سواره، چون وى را بديد، از اسب فرو آمد و يكديگر را بپرسيدند و زمانى سخن گفتند. پير برنشست و بازگشت. گفتم: ايّها الشيخ، مرا بگوى تا آن پير كه بود؟ گفت: آن، جواب سؤال تو بود.
گفتم: چگونه؟ گفت: آن خضر پيغمبر بود (عم) كه از من صحبت طلبيد و من اجابت نكردم كه بترسيدم اندر آن صحبت، اعتماد از دون حق با وى كنم. توكّلِ مرا ببشولاند [ توكّل من تباه شود ] و حقيقت ايمان، حفظ توكل باشد با خداوند عزّ و جلّ، قوله تعالى، وَ عَلَى اللّٰهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ. 1
عرفا در سفر حج، از خدمت به زائران خانۀ خدا لحظهاى كوتاهى نمىكردند و آن را وظيفۀ خود مىدانستند. چنانكه ابراهيم خواص در سفر مكه از چاه آب مىكشيد و هيزم جمع مىكرد و آتش مىافروخت و حتى در شبى بارانى تا بامداد، لباس وصلهدار خود را بر سر همسفر خود گرفت تا وى آسيب نبيند. وى اين خدمتگزارى را همراه با ظرافت و لطافت خاصى انجام مىداد تا همسفر وى مجبور به پذيرش آن باشد و احساس شرمندگى نكند.
كشف المحجوب اين داستان را اينگونه آورده است:
«يكى گويد از درويشان كه وقتى از كوفه برفتم به قصد مكه، ابراهيم خواص را يافتم رضى الله عنه در راه از وى صحبت خواستم، مرا گفت: صحبت را اميرى بايد يا فرمانبردارى. چه خواهى؟ امير تو باشى يا من؟ گفتم: امير تو باش. گفت: هلا، تو از فرمان امير بيرون مياى.
گفتم: روا باشد. (گفت) چون به منزل رسيديم مرا گفت: بنشين. چنان كردم. وى آب از چاه بركشيد، سرد بود. هيزم فراهم آورد، آتش برافروخت اندر زير ميلى [ و مرا گرم كرد ] و به هر كار كه من قصد كردى، گفتى شرط فرمان نگاهدار. چون شب اندر آمد، بارانى عظيم اندر گرفت، وى مرقّعۀ خود بيرون كرد و تا بامداد بر سر من ايستاده بود و مرقّعه بر دو دست افكنده و من شرمنده مىبودم، به حكم شرط هيچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: ايّها الشيخ، امروز امير، من باشم. گفت: صواب آيد. چون به منزل رسيديم، وى همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: از فرمان امير بيرون مياى. مرا گفت: از فران كسى بيرون آيد كه امير را خدمت خود فرمايد. تا به مكه هم بر اين صفت با من صحبت كرد و چون به مكه آمديم، من از شرم وى بگريختم تا در منا مرا بديد و گفت: اى پسر، بر تو بادا كه با درويشان صحبت چنان كنى كه من با تو كردم.» 2