15«تُبَّع و قوم او بت پرست بودند، در راه خود به يمن، به جانب مكه رهسپار شدند.
چون به ميان عسفان و امج رسيدند، عدهاى از قبيلۀ هذيل بن مُدْركةبن إلياسبن مضربن نزاربن معد آمدند و به او گفتند: پادشاها! آيا مىخواهى تو را به خانهاى پر از گنج و ثروت، كه پادشاهان پيشين از آن بىاطلاع بودهاند، راهنمايى كنيم؟ خانهاى كه در آن لؤلؤ و زبرجد و ياقوت و زر و سيم فراوان موجود است؟ گفت:
آرى. گفتند: اين خانه در مكه است كه پرستشگاه مردم آن ديار است و در كنار آن نماز مىگزارند.»
البته مقصود هذلى از گفتن اين سخنان آن بود كه تبّع را از اين راه به هلاكت رسانند، زيرا مىدانستند كه هركس قصد تخريب خانۀ خدا و يا ظلم و تجاوز در كنار آن را داشته باشد، هلاك مىگردد.
ملك چون در صدد بر آمد كه به آن خانه يورش برد، براى مشورت، در پس دو دانشمند يهودى فرستاد و از آنان نظر خواست و پرسيد: آيا اين خانه و اين مطالب حقيقت دارد يا نه؟
آن دو دانشمند يهودى گفتند: اين قوم جز هلاك تو و سپاهيان تو منظورى ندارند؛ زيرا ما جز اين خانه، خانۀ ديگرى را سراغ نداريم كه خداوند آن را در زمين براى خود اختيار فرموده باشد و اگر بخواهى آنچه اينان گفتهاند انجام دهى، خود و تمام همراهانت، نابود خواهيد شد.
تبّع پرسيد: در اين صورت اگر بخواهم نزد آن خانه رويم چه كنم؟ چگونه رفتارى داشته باشم؟ گفتند: همانسان كن كه مردم آنجا عمل مىكنند. پيرامون آن خانه را طواف كن و تعظيم و تكريم به جاى آر، موى سر را بتراش و تا در آن آستانى، كوچكى و تواضع كن تا آنكه از مكه خارج شوى.
گفت: پس چرا شما خود چنين نمىكنيد؟ گفتند: به خدا سوگند، اين خانه، خانۀ پدر ما ابراهيم عليه السلام است و چنان است كه به تو گفتيم و آگاهت كرديم، اما اهل آنجا به وسيلۀ بتهايى كه مىپرستند و پيرامون آن خانه نصب كردهاند و نيز به وسيلۀ خونهايى كه بر زمين ريختهاند، بين ما و آن خانه حايل شدهاند.
آنان مشركند.
ملك دريافت كه آن دو دانشمند يهودى جز خيرانديشى منظورى ندارند، گفتۀ آنان را تصديق كرد و پندشان را پذيرفت. پس دستور داد آن چند نفر هذلى را