50عمرو عاص: «البته، البته، البته»
عقيل: «كاروانى مىخرم و زائر به كعبه مىبرم و مىآورم. مىتوانم، مىتوانم»
عمرو عاص: «البته»
عقيل خطاب به معاويه: «در ازاى سكههايت بايد چه كنم»
معاويه: «به منبر برو و از كوفه و شام بگو. . .»
در اينجا است كه عقيل گوشهاى از فضايل امير مؤمنان - ع - را براى معاويه برمىشمارد:
«به خدا قسم على همان مىخورد كه مسكينان مىخورند. او معتقد است كه پيشواى مردم بايد مثل فقيرترين آنها باشد تا بندگان خدا در فقرشان احساس شرم نكنند. . . از على مايهاى مىخواستم تا با آن تجارت كنم، وقتى اصرار زيادم را شنيد آهن گداخته به دستم نزديك كرد، شنيدم كه مىگريست و مىناليد؛ عقيل! عقيل تو تاب اين آتش اندك ندارى چطور من آتش عظيم دوزخ را تحمل كنم؟ !»
آنگاه مىگويد:
«همينكه به تو پناه آوردم ستمى است كه بر على كردم، كافى نيست؟ !»
معاويه: «عاقل باش! عاقل باش!»
و بالاخره معاويه مىگويد: «نرو عقيل، بسكه اوصاف خصال على شنيدم ذلّه شدم، به خدا قسم بجز جنگ با او، رضايت نمىدهم.»
به طورى كه اشاره نموديم همۀ اين محاوره بيانگر اين است كه عقيل فردى عاجز و درماندهاى بيش نبوده و از سفر به شام هدف و منظورى بجز سير كردن شكم و فراهم آوردن درهم و دينار، و لو به عنوان پناه بردن به معاويه، كه لازمۀ آن ستم به على - ع - است، نداشته است. و اين سفر در زمانى است كه على - ع - در حال حيات بوده، و لذا عقيل مىگويد: «او همان مىخورد كه مسكينان مىخورند و او معتقد است كه. . .» و معاويه مىگويد: «به خدا قسم بجز جنگ با او رضايت نمىدهم!»
و بالاخره عقيل در دربار معاويه آنچنان حقير و موهون است كه عمرو عاص عمل او را احمقانه قلمداد مىكند و او مىپرسد: «آمدنم حماقت بود؟» و معاويه او را مورد خطاب قرار مىدهد كه: «عاقل باش! عاقل باش!» و سرانجام كار به جايى رسيده است كه حتّى از ديد عمرو عاص نيز سفر عقيل به شام موجب رسوايى على گرديده. و مزدى كه او در مقابل اين رسوايى دريافت كرده، مزد رسوايى يك عرب ياغى بىنام و نشان بوده است نه مزد رسوايى امير مؤمنان!