26«كان ابن أبى العوجاء من تلامذة الحسن البصرى فانحرف عن التوحيد، فقيل له:
تركت مذهب صاحبك و دخلت فيما لا أصل له و لا حقيقة، فقال: انّ صاحبى كان مخلطاً كان يقول طوراً بالقدر و طوراً بالجبر و ما أعلمه اعتقد مذهباً دام عليه.»
«ابن ابى العوجاء از شاگردان حسن بصرى بود. پس، از توحيد منحرف شد. به وى گفته شد: مذهب رفيق خود را ترك كردى و وارد چيزى شدى كه پايه و حقيقتى ندارد؟ گفت: رفيق من فكرش مشوّش بود، گاهى از «قَدَر» طرفدارى مىنمود گاه از «جبر» (قضا) ، من از او عقيدۀ مستقيمى كه بر آن بايستد نديدم.»
نام ابن ابىالعوجاء، عبدالكريم بوده. شايد پس از انحراف و كجفكرى، به وى ابن ابىالعوجاء گفته شده، چنانكه از جوابش معلوم مىشود علت انحراف و الحادش تعليمات درهم و برهم و متناقض حسن بصرى بوده، چنانكه پيوسته بىدينى و الحاد معلول اينگونه علل است؛ زيرا به طبيعت و فطرت اولى كسى بىدين نيست، چنانكه صحت و سلامتى جسمى، طبيعت اول هر موجود زندهايست و به طبيعت اوّلى، كسى بيمار نيست. بيمارى از عوارضى است كه به علل خارج پيش مىآيد، پس چون بيمارى و انحراف مزاجى بر طبيعت زندهاى عارض شد، جاى پرسش است كه چرا عارض شده و بايد در جواب اين پرسش از علل آن جستجو نمود. پرسش از علت و پيش آمدن كلمۀ چرا؟ در چيزهايى است كه بر خلاف طبيعت و ساختمان هر موجودى است؛ مثلاً هيچگاه پرسيده نمىشد كه چرا آب رو به نشيب مىرود.
درخت نمو مىنمايد. آفتاب مىدرخشد. آتش مىسوزاند. حيوان نَفَس مىكشد. مزاجِ شخص، سالم است. اين كس دين دارد. راست مىگويد. توليد مىنمايد و به اولاد خود محبت دارد، ولى عكس اين مطالب جاى پرسش از علت و پيش آمدن كلمۀ «چرا» است، پس بىدينى و الحاد، مثل عموم انحرافهاى جسمى و اخلاقى، از عوارضى است كه در نفوس مستعدى به واسطۀ عللى پيش مىآيد؛ يكى از آن علل، تعاليم پيچيده و گيجكنندهاى است كه فطرت را از تشخيص صحيح بازدارد. ديگر، اوهام و خرافاتى است كه رنگ دين گيرد. ديگر، فشارها و ظلمهايى است كه در زير سپر دين بر مردم وارد شود. اينگونه تحميلات فكرى و جسمى به نام دين، موجب عكسالعمل انحرافى مىشود كه به صورت نفى و انكار درمىآيد و با روح عصبانيت و انقلاب همراه است. اين بيمار روحى مىكوشد كه منفيات و انكار را به صورت