12ظهور اسلام، بى خبر مانده باشد.
اگر پيامبر اكرم، در مكه نمىماند و از فرصتهاى تبليغى مراسم حج، بهره نمىگرفت، از راههاى ديگر، دشوار بلكه محال بود كه بتواند صداى اسلام را به گوش مردم برساند و زمينه را براى «يدخلون فى دين الله افواجا» 1فراهم گرداند.
اكنون با سيرى در تاريخ، اين مسأله را پى مىگيريم.
اما قبل از پيگيرى تاريخى اين مسأله، توجه خواننده را به اين مطلب ضرورى مىدانيم كه به همان نسبت كه رهبر بزرگ اسلام، در مورد بهره بردارى صحيح، از فرصت تبليغاتى مراسم حج حساس بود، مشركين نيز در خنثى كردن تبليغات آن بزرگوار تلاشگر بودند و سعى مىكردند كه زائران خانۀ خدا را از توجه به او باز دارند. در اين باره باز هم توضيح مىدهيم.
واكنش بنى عامر
گروهى از قبيلۀ بنى عامر به زيارت خانه خدا شتافته بودند، پيامبر اكر به سراغ آنها رفت و درباره رسالت خود با آنها سخن گفت. مردى از قبيله به نام بيجرة بن فراس باشنيدن سخنان رهبر بزرگ اسلام گفت: به خدا سوگند، اگر اين جوان را از قريش بستانم، عرب را با او مىبلعم. سپس عرض كرد: اگر با تو بيعت كنيم و تو به پيروزى برسى، پس از تو رهبرى مردم براى ماست؟ فرمود: اين، به دست خداست. هر كه را بخواهد، به رهبرى مىرساند، او گفت: چطور ممكن است كه ما سرو گردنهاى خود را در برابر عرب قرار دهيم تا تو به پيروزى برسى، آنگاه رهبرى براى غير ما باشد؟ ! ما به تو نيازى نداريم.
پس از پايان موسم حج، بنى عامر به وطن خود بازگشتند. در آنجا پيرمردى بود كه قدرت شركت در مراسم حج نداشت.
مسافران مكه، حادثه ديدار با پيامبر را براى او تعريف كردند. پير مرد دست بر سر نهاد و با ناراحتى گفت: هيچيك از اولاد اسماعيل چنين ادعايى نكرده. به خدا، امر به حق است. شما عقلتان كجا رفته بود؟ ! 2
ابن هشام به دنبال نقل داستان فوق مىگويد: «هر گاه مردم در موسم حج اجتماع مىكردند، رهبر بزرگ اسلام، نزد آنها مىرفت و قبائلى را به سوى خدا و اسلام دعوت مىكرد و خود را و هدايت و رحمت خداوند بر آنها عرضه مىداشت و هر مسافرى كه اسم و رسمى داشت و وارد مكه مىشد، به ديدارش مىشتافت و او را دعوت به سوى خدا مىكرد و وحى خدا را به سمع او مىرسانيد» . 3
درست است كه رهبر بزرگ اسلام از مذاكره با افراد قبيله بنى عامر طرفى نمىبندد و آنها با اينكه تقريباً عظمت و صدق او را دريافتهاند، با او درصدد معامله برمىآيند و تسليمش نمىشوند، اما جز بعثت الهى او را به سرزمين خود مىبرند و پير مرد روشن ضميرى حقيقت را مىشناسد و آنها را بر نابخردى و كجرويشان ملامت مىكند. چه نتيجهاى از اين بالاتر؟ !
داستان ربيعة بن عبّاد
او مىگويد: پسر بچهاى بودم كه در منى همراه پدرم بودم، پيامبر بزرگوار اسلام به منازل قبائل مىآمد و به آنها مىگفت:
«من فرستادۀ خدايم، خداوند امر مىكند كه او را بپرستيد و چيزى شريك او قرار ندهيد واز اين بتها فاصله بگيريد و به من ايمان بياوريد و تصديق و حمايتم كنيد، تا آنچه را خداوند مرا به آن مبعوث كرده، تبيين كنم» . اما پشت سر او مردى ايستاده بود كه او را تكذيب مىكرد و به او نسبت بدعت و ضلالت مىداد و قبائل را سفارش مىكرد كه گوش به سخنش ندهند. ازپدرم پرسيدم كه اين مرد كيست؟ گفت: عمويش ابولهب. 4
در اين ملاقاتها و دعوتها كمتر كسى سخن او را مىپذيرفت. حتى بعضىها به بدترين نحو بااو برخورد مىكردند و او را از خود مىراندند.
با اين حال، او يأس و نوميدى به دل راه نداده و با صبر و استقامت، راهش را ادامه مىداد. چرا كه هدف انتشار دعوت بود و همين مردمى كه با او برخوردى سرد يا ناگوار داشتند، بلندگوهاى تبليغاتى او مىشدند و پيامش را در اطراف انتشار مىدادند و