8اين كه از خانه و كاشانه، از شهر و وطن جدا مىشوى و از «زندگى روزمرّه» دل مىكنى، و در پىهدفى متعالى، خود را به سختى سفر و رنج راه مىسپارى.
اينكه از همسر و فرزند و اقوام، جدا مىشوى. و دورى آنان را بر خويش هموار مىسازى،
اين كه «نقد دنيا» را مىفروشى تا «اجر آخرت» را به دست آرى،
اينها همه، آموزش و تمرين رهايى از تعلّقات و وابستگيهاست.
تا به خدا نپيوندى، از غير خدا نمىگُسلى!
گسستن از غير، مقدمۀ پيوستن به خداست.
«قطع علايق» ، هم با جبران و اداى «حق النّاس» است، هم با دل كندن از آلودگيهاى نگاه.
اگر زائر كوى يارى، رنج غربت هم برايت راحت جلوه مىكند.
اگر مشتاق حضور در ميقاتى، دل كندن از زمين و وطن هم برايت آسان مىشود.
اگر با پاى اراده آمده باشى و سر سوداى با خدا را داشته باشى، جاذبههاى غير او در نظرت كاسته مىشود و راحتتر مىتوانى بار اين «سفر معنوى» را ببندى.
هم جسم را با خويش بياور، هم دل را.
اگر جسمت «اينجا» باشد ولى جانت در وطن، هنوز نيامدهاى.
مگر رسيدن، تنها با جسم و بدن است؟
اى بسا آمدگان كه نيامدهاند!
و اى بسا نيامدگان و در وطن ماندگان، كه دل و جانشان اينجاست، و پيش از تو در ميقات و طواف و سعى و رمى حضور دارند.
اگر جاذبههاى غير الهى را از قلب خويش زدودهاى، به مفهوم حج نزديك شدهاى.
حج، تمرين اين قطع علايق است.
آرى. . . گسستن از وابستگىها!
3. كبر زدايى
آموزش ديگر «حج» ، فروتنى و خاكسارى و «كبرزدايى» است.
اين درس، از همان آغاز پوشيدن لباس احرام و تلبيه آغاز مىشود، در طواف و سعى و هروله ادامه مىيابد و پا به پاى همه، در عرفات حضور يافتن و در مشعر خفتن و در «منا» رمى جمرات كردن و حلق و وقوف و. . . خود را بهتر و بيشتر آشكار مىسازد.
اگر لباسهاى عادى، نشان تشخّص است، اينجا دو جامۀ احرام، آن را از تو مىگيرد.
اگر «خودمحورى» ، نشانۀ تكبّر و خودبزرگ بينى است، اينجا خود را در «جمع» فانى ساختن و قطرهوار به دريا پيوستن و «خود» را نديدن و مطرح نكردن در كار است، و گوش به فرمان خدا و مطيعِ امر و برنامه بودن و خاكى زيستن و برخاك خفتن!
اگر هميشه، خود را مىديدهاى، با همۀ منصبها و عنوانها و اعتبارها، اينك زنى چون «هاجر» و جوانى چون «اسماعيل» را مىبينى و بر گِرد خانهاى از سنگ، مىچرخى و «بيت خدا» را محور حركت خويش مىسازى.
سعى در صفا و مروه، گامى ديگر در اين راه است،
و. . . «هروله» ، تكاندن خود از غرورها و كبرهاست.
وقتى به فرمان حق، از خانه و هتل واستراحتگاه دست مىكشى و آواره و مقيم كوه و دشت و بيابان مىشوى و در درياى خلايق، «گم» مىشوى،» آنگاه است كه خود را پيدا مىكنى و هويّت بندگى خويش را در اين «خود فراموشى» و «خداجويى» مىيابى.
اصلاً تو كيستى كه به حساب آيى؟ !
تو چه داشته و دارى، كه سبب غرورت شود؟
چه امتياز پايدار و ماندگارى دارى كه عامل تكبّرت گردد؟
در اين وقوفها، حالتى اضطرارى و موقعيّتى موّقتى و شرايطى كم امكانات براى تو پيش مىآيد.
اينجاست كه از «روزمرّهگى» به درمىآيى و از پوسته و قشر زندگى، به عمق مفهوم حيات پى مىبرى.
اينجا هم كبر و خود بزرگبينى؟
باز هم خود را برتر ديدن و انتظار سلام و احترام گذاشتن؟
باز هم «خود» را ديدن؟