52«كعب بن اشرف از ناسزا گفتن و آزار رساندن به پيامبر و مسلمانان خوددارى نمىكرد. بلكه در اين امر زياده روى داشت. هنگامى كه زيد بن حارثه براى بشارت دادن پيروزى بدر بيرون آمد و كعب بن اشرف اسيران را در اسارت ديد، ناراحت شده، به قوم خود گفت: واى بر شما! به خدا سوگند امروز زير زمين براى شما بهتر از روى زمين است. اينها كه كشته و اسير شدند، سران و بزرگان مردم بودند. شما چه فكر مىكنيد؟ آنها گفتند: تا زنده هستيم با محمد دشمنى مىورزيم. كعب بن اشرف گفت: چه ارزشى دارد؟ او خويشان خود را لگد كوب كرد و از ميان برد. ولى من پيش قريش مىروم و آنها را بر مىانگيزم و براى كشته شدگانشان مرثيه مىسرايم. شايد آنها راه بيفتند و من هم همراه آنها مىآيم. اينجا بود كه عازم مكه شد.» 1«كعب، مرثيهها سرود و اشعار حسان بن ثابت را هجو كرد. چون حسان بن ثابت شنيد، به هجو كعب آغاز كرد. مكيان موضع كعب را نپذيرفتند و او ناگزير شد كه از مكه به مدينه باز گردد. چون خبر آمدن او به مدينه رسيد، پيامبر (ص) فرمود: خدايا! در ازاى اشعارى كه او سروده و شرّى كه آشكار ساخته، به هر طريقى كه صلاح ميدانى او را جزا ده!»
تصميم پيامبر9
پيامبرخدا (ص) به مسلمانان فرمود: چه كسى شرّ كعب بن اشرف را از من دفع مىكند؟ چند تن از آنان اعلام آمادگى كردند و گفتند: اى فرستادۀ خدا، ما مىتوانيم شرّ او را دفع كنيم. آنان عبارت بودند از: محمد بن مسلمه، ابو نائله، ابوعبس بن جبر و حارث بن اوس. «آنان گفتند: اى پيامبرخدا، ما او را مىكشيم. به ما اجازه بده كه هر چه لازم باشد بگوييم. جز اين چارهاى نيست. پيامبر فرمود: هر چه مىخواهيد بگوييد.» 2ابو نائله و ابوعبس نزد كعب رفتند و در ظاهر، از محمد (ص) بدگويى كردند و گفتند: او ما را به زحمت انداخته است! به هر طريقى بود او را آماده كردند كه مثلاً با آنان در نابودى پيامبر همكارى كند. او پيشنهاد آنان را پذيرفت اما تضمين خواست. ابو نائله و ابوعبس براى اينكه بتوانند با خود سلاح همراه ببرند، گفتند به تو سلاح جنگى مىدهيم و او پذيرفت. اين چهار نفر، شبانه حضور پيامبر رسيدند و ماجرا را به پيامبر گفتند. حضرت فرمود: كار خوبى كردهايد، اكنون به ياد و نام خدا برويد. پيامبر آنان را تا بقيع بدرقه كرد و آنها به سمت خانۀ كعب بن اشرف به راه افتادند.
«ابو عبس و همراهان چون كنار خانۀ كعب رسيدند، دو تن از ايشان (ابو نائله و ابوعبس) او را صدا زدند. كعب بن اشرف كه تازه عروسى كرده بود، چون برخاست، زنش گوشۀ لباسش را گرفت