8خدايا! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه مىشويم قُربةً إلَي الله. . . سر و گردن. . . نيمۀ راست. . . نيمۀ چپ.
آه، چه سبك شدم. گويى بارى به سنگينى البرز از دوش به زمين نهادم.
چه غافل بودم كه عمرى راحتى حركت را به سنگينى اين بار وديعه داده بودم.
چه نادان بودم كه آسودن در راحتى و سبكبارى را فداى حمل بارى نمودم كه مرا جز وبال گردن هيچ نبود.
همان جا عهد بستم:
سبكبارىام را به سنگينى لذّتِ هيچ گناهى نفروشم و همواره سبك بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام كه ديدارش را نصيبم گرداند.
و اكنون جامهاى روشن، بىرنگ، بىدوخت.
آه، خدايا! چه سبك شدهام، آنقدر كه دلم مىخواهد پرواز را تجربه كنم.
خضوع اعضا و جوارح، زبانى را كه جِرمش كوچك ولى جُرمش بى شمار است را به تسليم و اعتراف وا مىدارد:
لَبّيْك اللهمَّ لَبَّيْك،
لَبّيْك لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك،
إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَكَ وَالْمُلك،
لا شَريكَ لَك لَبَّيْك
باز نيمنگاهى به خود و نيمى ديگر به خلايق. آرى اكنون من نيز بىرنگ شدهام، بىآلايش. حال آمادهام تا به آنها بپيوندم.
يكرنگى و بىآلايشى و عدم تمايز مادى، مرا به ياد روز حشر مىاندازد و انگشت به دهان مىمانم كه واى خدايا! عجب از روزى كه هيچ عُلقۀ مادى به انسان شوقى نمىبخشد و لذت داشتن جاى خود را به هراسِ نداشتن و بىعملى مىدهد.
مرز حرم. . . خدايا بروم يا نروم؟ اجازه دارم؟ يا. . . ؟
واى، اين ديگر چه حالى است؟ دستانم چرا مىلرزد؟ اين چه آستانى است؟ اين چه حسّى است كه من دارم؟
نمىدانم مىترسم، يا شوق دارم؟
حالِِ بندهاى گناهكار را دارم كه به محكمۀ حاكمى عادل و پادشاهى بلند مرتبه مىكشانندش.
نه، نه. . . اين نيست، چيز ديگرى است.
حالِ عاشقى را دارم كه براى ورود به كوى معشوق پاى رفتن ندارد و خود را بر زمين مىكشد و يا عشق او را مىكشاند.
نه، شايد اين هم نباشد. . .
حالِ بازرگانى ورشكسته كه مالالتجارهاش را از كف داده، به پيشگاه ولى نعمتش مىرود.
نه، اين هم نيست. . .
حالِ گناهكارى كه به محكمه. . .
حالِ عبدى كه به درگاه مولا. . .
حالِ نيازمندى بر سر درِ سراى كريم. . .
حالِ ذليلى بر درِ خانۀ عزيز. . .