62هر چندروز يكبار به دانشگاه سر مىزدم تا نمراتى را، كه احياناً آمده، ببينم. در يكى از همين روزها، بهطور ناگهانى چشمم به اطلاعيهاى افتاد كه كلمۀ «عمرۀ مفرده» به راحتى از دور قابل رؤيت بود. نزديكتر رفتم و خواندم. بله حدسم درست بود، اطلاعيه مربوط به ثبتنام عمرۀ دانشجويى بود اما آخرين مهلت ثبتنام فردا بود.
بلافاصله از دانشگاه خارج شده، به منزل رفتم. پدرم از مغازه نيامده بود. اما نمىدانستم چگونه به پدر بگويم در حالى كه نه پدر و مادر و نه خواهر و برادرِ بزرگتر از خودم، هيچكدام به مكه نرفتهاند. البته پدر و مادرم براى حج تمتع، ثبتنام كردهاند و منتظر نوبتاند.
وقت نهار، مادر موضوع را به پدر گفت و همانطور كه انتظار مىرفت، پدر بىدرنگ نظر مساعدش را اعلام كرد و اجازۀ ثبتنام داد. اشكم درآمد و با تمام وجود از او تشكر كردم. فردا صبح پدر پنجاه هزار تومان به سارى حواله كرد و فيش آن را به همراه فرم ثبتنام به دانشگاه تحويل دادم و حالا بايد منتظر قرعهكشى مىشدم.
بهار 1381
كلاسهاى ترم دوم شروع شده بود و من هر از گاهى از دانشگاه خبر از نتيجۀ قرعهكشى مىگرفتم، ولى هر بار پاسخ مىدادند كه هر وقت خبرى شد با شما تماس مىگيريم.
تا اينكه در يكى از روزهاى ارديبهشت، زنگ تلفن به صدا درآمد، مادر گوشى را برداشت و بعد از چند لحظه مرا صدا كرد و گفت تلفن اتاقم را بردارم. آقاى مهرانگيز از دانشگاه تماس مىگرفت و بهترين خبر ممكن را به من داد. بلافاصله نماز شكر بهجا آوردم و تلفن را برداشته، به پدر، مادر و خواهرم زنگ زدم، همه خوشحال شدند و تبريك گفتند.
فردا صبح با يك جعبه شيرينى به دانشگاه رفتم و اسمم را در بين اسامى 24 نفرى كه از منطقه 9 قرعه به نامشان افتاده بود ديدم. و اكنون بايد منتظر مىماندم تا زمان پرواز را اعلام كنند. چندى بعد خبر دادند كه بايد چهارصد هزار تومان به همراه مدارك موردنياز به دانشگاه پيامنور منطقه 9 در سارى ببريم، زحمت اين كار را پدر و مادرم قبول كردند.
تابستان 1381
زمان پرواز، 29 مرداد اعلام شد. بعد از امتحانات پايانترم دوم، دل توى دلم نبود. بىصبرانه منتظر 29 مرداد بودم. 23 مرداد همكلاسىها و دوستانم را دعوت كردم و مراسم خداحافظى با دوستانم را ترتيب داديم. شب بعد هم مراسم خداحافظى و حلاليتطلبى از بستگان و آشنايان را برنامهريزى كرديم و بالأخره صبح روز 26 مرداد، به همراه خانواده به سمت مشهد حركت كرديم.
جاده گلستان دچار سيلزدگى شده بود، ناگزير از جاده شاهرود رفتيم و مسلماً راه طولانىتر شد. در ميان راه چندبار پدر توقف كرد تا هم خستگى از تن بيرون كنيم و هم ميوه و نهار بخوريم. بهرحال ساعت پنج بعد از ظهر به مشهد رسيديم. بعد از حدود دو ساعت جستجو، منزل خوبى اجاره كرديم، بعد از جابهجايى، شام خورديم و بهخاطر خستگى پدر به حرم نرفته، خوابيديم.
صبح روز يكشنبه 27 مرداد، ساعت 3 بامداد به حرم امام رضا (ع) رفتيم. بعد از نماز و زيارت و دعا و نيايش، ساعت 7 به منزل برگشتيم. . .
روز دوشنبه 28 مرداد،
ساعت 3 بعدازظهر بهسمت دانشگاه فردوسى، محل تشكيل كلاس توجيهى حركت كرديم. ساعت 4 به مقصد رسيديم. كلاس مفيدى بود. ابتدا مدير كاروان صحبت كرد و بعد كارت شناسايى و مقدارى كتاب و جزوه و مجله دادند و بعد حاجآقا ماندگارى، روحانى كاروان، در مورد احكام حج و نوع رفتار در مدينه و مكه سخن گفتند. ساعت 8 شب جلسه به پايان رسيد. در اين جلسه پدرم با پدر يكى از همسفران آشنا شدند و از اين طريق من هم با دختر ايشان، يعنى فاطمه آشنا شدم. آن ها از گرگان آمده بودند و از اينكه من و فاطمه هماستانى بوديم، خوشحال شدم. او دانشجوى ترم آخر رشته روانشناسى از دانشگاه پيامنور و از بهشهر اعزام شده بود.
صبح روز سهشنبه 29 مرداد
طبق معمول براى نماز صبح به حرم رفتيم. بعد از نماز و زيارت و دعا، از ثامن الحجج حضرت رضا (ع) خداحافظى كردم و از همينجا قول دادم سلام ايشان را به مادرش و ائمۀ بقيع و پيامبر اعظم (ص) برسانم؛ چرا كه امشب به سوى ميعادگاه پرواز داريم.
خلاصه، ساعت 6 به سمت فرودگاه حركت كرديم. تعداد زيادى از دانشجويان و خانوادههايشان آمده بودند، اما خبرى از مسؤولان كاروان ما نبود.
در همين فرصت چند دقيقه با همسفر ديگرى به نام مريم آشنا شديم. در اين مدت كوتاه پدران ما نيز با همديگر دوست شدند، به گونه اى كه گويى سال ها است يكديگر را مىشناسند. مريم دانشجوى سال آخر رشته حقوق و ساكن شاهرود است. حالا ما سه نفر با هم، پدرهايمان با هم و مادرهايمان نيز با هم مشغول صحبتاند.