55بشكنم، زخم زنم، با تو هم آواز كنم.
شنبه است، ساعت 6 صبح را نشان ميدهد. امروز قصد داريم به همراه كاروان از اماكن تاريخى و زيارتى مكه ديدن كنيم. ابتدا به سمت غار ثور در حركتيم. غار ثور كه محل اختفاى پيامبر (ص) قبل از هجرت به مدينه است. در جنوبشرقى مكه و به فاصلۀ 2 كيلومترى آن، در منطقهاى به نام ِ «سفله» ميان خيابانهاى ثور و جادۀ طائف واقع است. هوا خنك و ملايم است و نسيم صورتت را نوازش مىدهد. به محض ورود به اين منطقه، حضور گامهاى پيامبر (ص) را حس مىكنى كه در گريز از جهل دشمن، از اين سنگلاخها بالا مىروند. شتر را پايين كوه مىبينى كه انتظار ساربان را مىكشد و على (ع) را مىبينى كه در بستر پيامبر شجاعانه ميخوابد تا خطر را از آن يگانۀ محبوب دور كند.
در دامنۀ كوه، بوتههاى نارنجىرنگ، در تبانى با رنگهاى متنوّع سنگها، زيبايى لطيفى را پديد آورده است.
آنجا كه روح ميل پرواز و گريختن دارد، جسم چون بندى به او مىآويزد و حكايت اين صعود چنين است، پاهايت روى زمين است اما دلت آن بالا.
خودت را در غار مىبينى؛ غاريكه عنكبوتى برآن تار بسته و كبوترى كه در لانهاش روى تخمهايش نشسته است. در اين حال، قيافههاى دژخيمِ ابوسفيانگونه را مىبينى كه براى يافتن آن عزيز، ديوانهوار به اين سو و آن سو مىتازند.
به عظمت كوهها مىنگرمكه خاموشاند اما با وقار بر ما نظاره ميكنند و با زبان بيزبانى، عظمت و رحمت خدا را يادمان ميآورند. آنگاه كه ارادۀ الهى بر چيزى تعلّق بگيرد، هيچ جنبندهاى قدرت تصرّف در آن را ندارد و معجزۀ مصون ماندن پيامبر از آسيب گمراهان، از اين دست مى باشد.
در اينجا كوه را بهرنگ عشق مىبينى. وقتى بو مىكشى، مشامت بوى سحرانگيز عشق را در مىيابد. قاعده هميشه چنين بوده است، حتى اگر پيامبر خدا باشى. رنج و عشق دو برادرند كه «هجران» و «صبر» آنان را همراهى مىكنند. مرارتهاى زيستن را بايد چشيد تا بالا رفتن را آموخت. بايد آنسان رنج كشيد كه بعد از 14 قرن، نام دين و زندگىات سرمشق ميليونها انسان شود. هزارهزار مشتاق، لَبَّيك گويان، حريم قدسىات را طى خواهند كرد و يادت همچنان جاودانه خواهد ماند؛ چونان هاجر كه سرّ جاودانگياش جز تسليم و انتظار نبود.
افاضه به سوى عرفات
اكنون بهسوى عرفات مىرويم؛ سرزمينيكه گامهاى مولايمان، صاحبالزمان را حس كرده است، خاكش سرمه چشممان باد!
عرفات صحرايى وسيع، به مساحت 18 كيلومتر مربع است؛ جايى كه روح ميل پرواز و گريختن دارد و جسم چون بندى به او مىآويزد.
حاجيان در حج تمتّع از ظهر روز هشتم ذيحجه تا غروب آفتاب در آنجا وقوف مىكنند. در وسط صحراى عرفات كوهى است كوچك به نام «جبل الرحمه» و بر بالاى آن، ستونى سفيدرنگ، به ارتفاع 4 متر وجود دارد كه هيچ سند تاريخى در مورد آن ذكر نكردهاند.
پيش از آنكه اين سرزمين را ببينم، در مورد آن تصوّرى ديگر داشتم. فكر مىكردم صحرايى است برهوت، اما بعد از ديدن اين سرزمين تمام تصوراتم در هم ريخت و ديدم كه آدميزاد چه تغييراتى را در طبيعت خدا ايجاد مىكند! چادرها در رديفهاى منظم چيده شده و درختهاى سرسبز در لابلاى چادرها نوعى حيات سبز در اين خطه پديد آورده است.
عرفات صحراى وصل است، كوى ديدار است و آيينۀ تمام نماى عشق. آدم و حوا هنگام هبوط، هر كدام بر كوهى فرود آمدند. آدم در صفا و حوا در مروه، آن دو بعد از هبوط خود را تنها يافتند.
در غم بىكسى و دورى از بهشت مىگريستند. بعد از عجز و اضطرار، همديگر را در اين سرزمين (عرفات) يافتند. عرفات براى اين زن و مردِ اولِ عالم، مكان وصل شد.
عرفات صحراى عشق است. آفتابش مانند عشق مىسوزاند. به زمينش كه مينگرى همه خاك است، مانند شنهاى ساحل، ريز و نرم. پا را كه بر آن بگذارى جايش مىماند و راستى آيا روزى اينجا دريا بوده است؟ نمىدانم! احتمالاً اين منطقه پيشتر، منطقهاى آتشفشانى بوده است. حضور سنگهاى براق و تيرهرنگ، مؤيد اين معناست. آتشفشانيكه از دريا بيرون مىآيد و فوران مىكند. مبارزه يا همدلى آب و آتش را در نظر بياور، چه زيباست! راستى كداميك پيروز خواهد شد؟
باور نمىكنى، در همهجاى عرفات نگاه خدا جارى است.
خداوندا! به حق صحراى عرفات و بهحق گامهاى حسين بن على (ع) كه بر اين صحرا نهاد، از كرانههاى رحمت و مغفرتت ما را بهرهمند گردان!