535 /1 ساعت از نيمهشب گذشته است. به مكه رسيديم. شهر تجمع كوهها. كوههايى كه همهاش پوشيده از سنگ است. گاه حس مىكنى كه در لابهلاى اين سنگها خاكى وجود ندارد. در حالى كه تصور ذهنىام از مكه اين بود كه شهرى است گسترده، بدون ساختمان و مغازه و خيابان. بيابان گستردهاى كه در وسط آن خانۀ كعبه واقع است! همواره از مكه، شهرى رؤيايى را در سر مىپروراندم. تصور مىكردم كه خانۀ خدا بايد در مكانى دور از جنبههاى مادى باشد. اما چيزى كه بيشتر جلب توجه مىكند ساختمانهاى بلند و مغازههاى الوان و. . .
محل اسكان ما هتل برج العباس است كه كمى از مسجدالحرام دور است و بايد با وسيلۀ نقليه رفت و آمد كنيم.
هر لحظه كعبه نزديك و نزديكتر مىشود. صداى قلبم را به خوبى مى شنوم. خود را از آنچه هستم بزرگتر حس مىكنم. در پوستم نمىگنجم. حضورش را در اعماق وجودم احساس مىكنم. خود را در برابر عظمتش هيچ ميبينم. اينجا قلب هستى است كه مىتپد. فضا از خدا لبريز است.
از پيچ وخم كوهستانى شهر مىگذريم. هرگامكه پيش ميرويم شيفتهتر ميشويم و هر نفسكه ميزنيم هراسانتر. وزن حضورش را لحظه به لحظه سنگينتر حس ميكنيم. نفسها در سينهها حبس شده و همۀ تنها چشم. . .
آرى، روبهرو شدن با اين همه عظمت دشوار است و تحمل آن سنگين!
پنجشنبه است، ساعت 10 صبح. شبيكه گذشت، بهعلت كمبود وقت، نتوانستم چيزى بنويسم. ناگزير اكنون آنها را مرور ميكنم:
شب گذشته، بعد از خارج شدن از هتل و طى كردن مسيرى، ناگهان خود را در آستانۀ مسجدالحرام يافتم. نمىدانم چگونه مىتوانم احساسم را، كه در آن لحظه داشتم، بيان كنم. مانند يك رؤيا بود.
از باب ملك عبدالعزيز وارد مسجد الحرام شديم. گامهايم را به آرامى بر مىداشتم. به جلو ميرفتم، ناگهان كعبه در برابرم. . . ! آنگاه كه از آخرين پله پا به صحن مسجد الحرام گذاشتم، به هم ريختم. دلم مانند كاسهاى كه بر زمين مىافتد و مىشكند، شكست و بىاختيار به سجدۀ شكر افتادم. گفته بودند هنگام نخستين نگاه به كعبه، هر حاجتى داشته باشى روا ميشود. دروغ نيست اگر بگويم در آن لحظه، از شدّت جذبۀ عشق، مجال حاجت خواستن نيافتم. 450 دانشجو، همگى سر بر سجده گذاشتيم و ديگر نمىتوانستيم سر از سجده برداريم.
بعد از راز و نياز و شكر خداوند منان، براى انجام اعمال آماده شديم. . .
اكنون كعبه چون نگينى در ميان امواج خروشان امت ميدرخشد و انبوه زائران، از نژادها و رنگهاى گوناگون بر پيرامونش طواف ميكنند.
از ركن حجرالأسود به طوافگزاران پيوستيم. جمعيت فشرده است و مشتاق. مركب از سفيد و سياه و پير و جوان. همگى پيرامون يك قبله در حال طوافاند. بخواهى يا نخواهى تنهات به تنۀ مردان مىخورد. اما مهم نيست چون حسش نمىكنى. اينجا همه چيز و همه كس را در برابر عظمت كعبه حقير مييابى.
اينجا همه دل است. اگر دل را از تو بگيرند، ديگر چيزى باقى نمىماند. آنچه ميماند سنگ است و پارچۀ زربافت و انسانها كه هميشه و همهجا هستند.
قبلۀ مؤمن «دل» اوست و بى دل، كعبه سنگ بىجان است. آرى، راه صعود همانا دل است؛ دليكه متحوّل شده باشد، دلى كه عشق را چشيده باشد. آنگاه است كه در طواف دل، حريم عشق طى مىشود.
هفت شوط طواف، با هر ذكرى كه خودت دوست دارى و سپس دو ركعت نماز طواف پشت مقام ابراهيم و حركت براى «سعى» در ميان صفا و مروه.
مسعى، همه شگفتى است! ابّهت و شكوه است! صداى جمعيت و هلهلۀ تكبيرگويان حريمِ عشق لرزه بر اندام زمين و آسمان افكنده است. آنجا حضور خدا ملموس است.
وقتى بالاى كوه صفا مىايستى، نگاه پر اشتياقت به سوى كعبه دوخته مىشود و سيلاب اشك از ديدگان فرو مىريزد و با خدا راز دل مىگويى. حركت مىكنى؛ همچون قطرهاى كه به اقيانوس افتاده و در آن محو گرديده است. هرچه صبورتر باشى دلخواهتر مييابى.
هاجر، صفا را به مروه و مروه را به صفا، در حالى كه بيابان بود، هفتبار پيمود اما ما بر سنگ مرمر گام مينهيم و راه ميرويم.
هاجر، زير تيغ آفتاب و ما در سايه و در پناه تهويهها.
او سرگردان و متحير و ما گيج و گمراه.
بهجاست كه انسان در اين مكان مقدس اندكى بينديشد و همزمان با سعى بدن، به سعى روحى و سير فكرى نيز بپردازد كه چگونه باب رحمت حق بهروى بندگان صالح و مخلص باز است.