46بزرگ شيرى رنگ فرودگاه نشسته، منتظريم اتوبوسها از راه برسند و راهى ديار محبوب شويم. آرى، قاعدۀ عشق است كه بايد انتظار كشيد. اگر قرار بود باآسانى به ديدار معشوق راهت دهند كه ديگر نه قدر عشق را مىدانستى و نه قدر معشوق را.
در نيمۀ راه جده - مدينه، كنار رستورانى توقف كرديم براى نماز و صرف نهار. هوا بسيار گرم و آفتاب به شدّت سوزان. صداى اذان در فضا مىپيچد. عجب سرايش زيبا و زلالى! چشمها را مى بندم و غرق در نواى اذان، سعى مىكنم سرايش آن را در درون جانم جارى سازم تا آرام گيرم. اما ناگهان احساس مرموز، دلهره و اندوهى تلخ را به جانم مىريزد. « أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله » بيان نمىشود. دلم مىگيرد، مگر نه اينكه او محور ولايت اوست، پس براى چه اين همه مظلوميت؟ !
مدير كاروان مىگويد نمازها را بخوانيد تا براى خوردن نهار آماده شويم.
پس از نماز و صرف نهار، بار ديگر به حركت خود ادامه داديم. به جغرافياى جاده مىنگرم و بيابانهاى اطراف و ساختار زمين، كه سخت و سنگى است و نردههاى فلزى ممتد، كه جاده و بيابان را تفكيك كرده و تابلوهايى كه در هرچند كيلومتر نصبكردهاند؛ «سُبحانالله» ، «الله اكبر» ، «لا إله إلاَّ الله» همۀ اينها نظم خاصى را بهوجود آورده است.
نميدانم چرا راه طولانى شده، اىكاش مىشد بعضى مسيرها را پرواز كرد، اما گويى بالى براى پرواز نيست و بايد به گامهاى آرام و آهسته تن داد. كاش در زندگى سكون وجود نداشت؛ چرا كه انسان در حركت معنا پيدا مىكند. توكَّلتُ عَلَى الله. پيش به سوى مدينه، شهر الهام و وحى. ياد و نام مدينه چهها كه بر سر و دلمان نمىآورد. حالا به راستى تو را به آغوش يار خواندهاند. رها هستى و آزاد، پس هرچه خواهى كن، اين تو و اين مدينه! انگار صدايى به من گفت: لحظههاى بزرگ در زندگى زياد نيست، «زمان را درياب» .
ساعت 7 بعد از ظهر به وقت عربستان است. نزديك مدينهايم، چشمانم به تابلوهاى كنار جاده است. . . 40 كيلومتر، 20 كيلومتر، 5 كيلومتر. . . ديگر طاقتم طاق مى شود.
به دروازۀ مدينه رسيدهايم، از دور چشمانم به منارههاى مسجدالنبى روشن مىشود. لرزهاى بر اندامم مىنشيند و اشك از ديدگانم جارى مىشود. آيا در عالم رؤيايم؟ آيا آنچه مىبينم واقعيت دارد؟ زهرا (س) منتظر است. بقيع به اطراف چشم مىگرداند و محمد (ص) با آن عظمت و جذبۀ نگاهش در انتظار ميهمانان.
اكنون وارد شهر شديم. هتل ما قصرالدخيل در حدود 600 مترى مسجدالنبى است. از اتوبوس پياده مىشويم و با راهنمايى مدير هتل و خدمتكاران، اتاقهايمان را تحويل ميگيريم و بعد از استراحت وصرف شام، آمادۀ رفتن بهحرم پيغمبر و بقيع ميشويم.
روز چهارشنبه، ساعت 10 صبح به همراه روحانى كاروان، راهى بقيع و مسجدالنبى شديم. گامهايم با شتاب برداشته مىشد. براى من دوّمين ديدار بود و زمانِ به وقوع پيوستنِ لحظۀ انتظار. در دلم آشوب بود. هرچه به حرم نزديكتر مىشدم، بر دلشورهام ميافزود. در حال خودم بودم؛ همان عالم خلوت كه حس ذوب شدن را در انسان تقويت مىكند. . .
به بقيع رسيديم، غوغايى بود، انبوهى از زن و مرد در پشت ميلهها! بيشتر زائران ايرانى بودند. از حاجيان كشورهاى ديگر خبرى نبود. جمعيتى انبوه روبهروى نردهها ايستاده بودند. جلو رفتم، مدّاحى با لباسِ سراپا سفيد، ذكر مصيبت حضرت زهرا (س) را مىخواند و جمعيت بىاختيار مىگريستند. گريه نه، زار مىزدند. چشمها به مانند آسمان پربغضى بود كه بىمحابا مىباريد و مجال يك لحظه را به آدم نمىداد. فضاى غريبى بود. هم مظلوميت بىبى و هم مظلوميت شيعه.
گويا مدينه يك قبرستان بيشتر ندارد، آنهم بقيع است. بقيع براى يك شهر، بسيار كوچك است! كوچك و كافى! اهالى مدينه مردههايشان را با آداب و احكام ما خاك نمىكنند و در آن هيچ سنگ مزارى به چشم نمىخورد! هيچكدام از بستگان و آشنايان و يا دست كم نمايندۀ مذهبىشان، با جنازۀ متوفى به قبرستان نمىآيد. تنها مأموران دفن، مانند تحويلگيرهاى گمرك! با يك چشم به هم زدن و طرفۀ العينى كار را تمام مىكنند و فاتحه! و سرانجام مقدارى پودر اسيد بر كفن مىپاشند، همين! در نتيجه پس از مدت نسبتاً كوتاهى اگر چيزى باقى بماند، تنها چند استخوان است و بس، كه آنها را كنار مىزنند و مردهاى ديگر را در جاى آن به خاك مىسپارند.
بقيع مدفن چهار امام شيعه (امام حسن مجتبى، امام سجاد، امام باقر و امام صادق (عليهم السلام)) و بسيارى از صحابه، تابعين و مسلمانان صدر اسلام است؛ مانند عبداللهبن جعفر همسر حضرت زينب، عباس عموى پيامبر و. . .
اطراف قبرستان، دور تا دور ميدان، پر است از ساختمانهاى مدرن و تبليغات جديد اروپايى. در اطراف بقيع ديوارى بلند كشيدهاند و ورود بانوان به بقيع ممنوع است (به واقع، مظلوميتى مضاعف، مىگويند رفتن زن به قبرستان، حرام است!)
در قبرستان بقيع، هماكنون هيچ چراغ و يا بارگاهى وجود ندارد و حتى قبر چهار امام معصوم (عليهم السلام) شبها در تاريكى و روزها در زير آفتاب و باد و باران قرار دارد. اين به آن خاطر است كه علماى وهابى هرگونه بنا ساختن بر روى قبور و توسل و زيارت به بزرگان، حتى پيامبر (ص) را حرام و شرك مىدانند. اما در اينجا به حقيقت هر ذره از ذرّات خاك، با تار و پود قلبهاى شيعه پيوند دارد و با دود و اشك و آهشان به آسمان بالا مىرود تا بىخبران از سرّ كار شيعه، پى ببرند و بفهمند كه شيعه اگر با ازدحامى عجيب و ولعى غريب، بر سر مرقد مولايشان