43چون كه بدين پايه رساندم كلام
به كه كنم ختم سخن والسلام
كوى يار
ميهمانى فقير و ضعيف در نزد ميزبانى محتشم و مكرّم كه او را با تمام كاستىها و نقصانهايش بر سر سفره خود نشانده است. سفرهاى است پر از اطعام معنوى پر از شفا و اكسير كه مس وجود را به كيميا بَدل مى كند
بهراستى كه مزد نالهها و نجواها همين فيض حضور و جرعه نوشى در بزم عاشقان جمال اوست اگر آن استغاثههاى خالصانه نبود، ديدارى هم در كار نبود و حال كه اينجايى مىبايست شكرگزارى را از سر صدق بهجاى آورى.
اگر وراى اين ظواهر و مناسك نمادين، آدمى در نيابد كه آن سوى اين علائم چه رازى نهفته است، بدون شك اعمالى ظاهرى بهجا آورده است.
تازه داشتى جاى راحتى براى استراحت فراهم مىكردى و كم كم داشتى با چادر و زيرانداز نازك و دانههاى خاك صحراى عرفات انس مىگرفتى كه بايد رها كنى و بروى! عجب! اين همه، تنها براى يك بعد از ظهر! در تأملى اما در نمىيابى كه اين راز و رمز وقوف براى چيست؟
مگر طواف وداع هم داريم؟ وداع از جايىكه آدمى هميشه آرزوى ديدارش را دارد؟ ! مگر مىشود؟ پس بايد ادب خداحافظى را بهجاى آوريم. به همين دليل وداع نكردم و در شوطهاى طواف، همواره از خدا خواستم كه مرا در اين سفر بىبهره و بىنصيب رها نكند.