33نيازمند بلاگو رخ از غبار مشوى
كه كيمياى مراد است خاك كوى نياز
در آنجا از خداوند خواستم كه مرا از گفتن سخنان بيهوده، غيبت و پرداختن به چيزهاى خُرد و حقير نجات دهد.
گردا گرد كعبه
نسيمى روح بخش و نغمهاى سعادت آفرين آدمى را در كانون توحيد به سوى خويش مىخواند و اين همه، از كرامت و دلاورى و پايمردى ابراهيم است و آدمى را سزاست كه در مقام يك زائر، حج با معرفتى را بهجاى آورد كه اگر وراى اين ظواهر و مناسك نمادين، آدمى در نيابد كه آن سوى اين علائم چه رازى نهفته است، بدون شك اعمالى ظاهرى بهجا آورده است. در اين حال بود كه نيت طواف براى حضرت ابراهيم كردم و بعد از انجام طواف، نماز خواندم. آن گوينده چه زيبا در دستگاه دشتى اين دو بيتى را مىخواند و وصف حال بسيارى از زائران حريم الهى را بيان مىكند:
اگر اذنم به اين درگاه دادند
اگر جايم به بيت الله دادند
زنم فرياد تا مردم بدانند
بر اين آلوده اينجا راه دادند
و اين زبان حال من است كه بر آلودگى خويش، بيش از هركس ديگرى (جز خدا) آگاهم. لذا از زبان يكى از سالكان اهل دل، اين زبان حال را در بارگاه كبريايى خداوند نجوا مىكنم تا شايد در كشكول گدايىام چيزى قرار دهد. مرحوم مير خانى سروده است:
يارب ز تو من امان و ايمان خواهم
آسايش جسم و راحت جان خواهم
بر درد و غم و رنج تن و جان همه
از حضرت تو دوا و درمان خواهم
اينجا در اين بارگاه، چهرهها چه اندازه خاشع و فروتن مىشود. همه مورند در بارگاه سليمان، همه ذرّهاند در طوفان، اما اين خرسندى و خشنودى را با چيز ديگرى عوض نمىكنند. پيرامون كعبه، اين ابيات از حافظ را مرور مىكردم.
ذره خاكم و در كوى توام وقت خوش است
ترسم اى دوست كه بادى ببرد ناگاهم
پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
وندر آن آينه از حسن تو كرد آگاهم
و چقدر مقام ذره بودن در اين بارگاه نامتناهى پر ارج است.
پيرزن و نگاه به گلدسته بيت الله الحرام
در كنار خانه دوست، صحنهاى را به خاطر آوردم كه برايم شورانگيز بود. روزى در جلوى هتلى ديدم پيرزنى از هموطنان ايرانى، در آفتاب نيمروز با چادر مشكى نشسته است. از روزن نگاه خويش پنجرهاى به سوى كوى دوست گشودم، وقتى جهت نگاهِ او را دنبال كردم، دريافتم كه از آن زاويه يكى از گلدستههاى مسجدالحرام پيداست. پيرزن گويى توان نداشت راه هتل تا حرم را بپيمايد و در آن ظهر داغ به سوى حرم روانه شود. بنابراين، نيايش خود را با معبود در اين حالت جست و جو مىكرد. دائماً با خويش سخن مىگفت و به دوست روانه مىكرد. چه شورى بود! گفت وگوى او، يك لحظه قطع نمىشد و پنجره گشوده شده به سوى دوست همچنان باز بود و ما در حسرت ذرهاى از اين حالات اصيل عرفانى و عاشقانه. بگذريم، طواف به جا آوردم و باز براى سلامتى عزيزان نيت طواف كردم. به سراغ قرآن آمدم اما با چشمهاى سنگين. نتوانستم جزئى از آن را به پايان ببرم و به هتل بازگشتم. نوبتى ديگر فرصتى دست داد و در كعبه براى استادانى كه حق بسيار بر