16پس چيزى كم ندارم. كولهبارم را، كه پر از بهانههاى قشنگ است، بر دوش كشيده، رهسپار راهى مىشوم كه از آن تنها و تنها يك چيز مىدانم:
اوّلش منم. آخرش خدا.
خورده نگيريد كه چرا «خود» در كنار «خدا» خواندم. كه اين «من» ذرّهاى از ارادۀ «او» ست.
پس اينگونه مىگويم كه سنگم نزنند و به دار حلاّجى نياويزندم:
اولش خدا. آخرش خدا.
وقتى انسان به خدمت صاحب مقام كريمى مىرسد از او سؤال نمىكنند «كه چه با خود آوردهاى؟» بلكه به او مىگويند «چه مىخواهى؟»
خدايا! از آنچه آوردهام مپرس كه چيزى جز سكوت و شرمى جانفرسا پاسخ نخواهى شنيد.
يك سجده شكر و بوسهاى بر سنگفرشهاى مسجدالحرام؛ «لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك» .
اى بشر، بخوان. . . بخوان؛ زيرا آن كس كه تو مىخوانىاش كريمى است كه درياى بىكران كرمش تمامى ندارد.
بخوان و دعا كن كه استجابت تو همان روح دعاى توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چيست؟ آيا همين كه اجازه دارى در درگاهش او را بخوانى، دعايت مستجاب نشده است؟