30
أَبْصٰارِهِمْ . 1پس چشم خود را پوشيدم، خواست سوار شود شتر نفرت كرده لباس او را به دهنش خاييد. گفت: وَ مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ . 2گفتم: صبر كن تا شتر را ببندم. گفت: فَفَهَّمْنٰاهٰا سُلَيْمٰانَ . 3پس شتر را بستم براى او؛ سوار شده، گفت:
سُبْحٰانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنٰا هٰذٰا وَ مٰا كُنّٰا لَهُ مُقْرِنِينَ . 4پس از زمام شتر گرفته شروع به راه رفتن نمودم و در اثناى راه سؤال كردم كه اسمت چيست؟ گفت: ارْجِعِي إِلىٰ رَبِّكِ رٰاضِيَةً مَرْضِيَّةً . 5گفتم: من را به برادرى قبول كن! گفت: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ . 6پس، عبداللّٰه مىگويد كه سعى مىكردم و صيحه مىكشيدم كه خود را به قافله رسانم. گفت: وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ . 7پس من به آرامى رفته و به آهستگى شعر مىخواندم.
گفت: فَاقْرَؤُا مٰا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ . 8گفتم: فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً. . . . 9گفت: وَ مٰا يَذَّكَّرُ إِلاّٰ أُولُوا اْلأَلْبٰابِ . 10پس من اين را شنيده، گفتم: اى سيّده، بگو كه شوهر دارى يا نه؟ گفت: يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ . 11گفتم: پندى ده من را. گفت: وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً . 12در اثناى راه پشتهاى ديده، گفت: اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ . 13ناگاه از دور قافلهاى نمايان شد. سؤال كردم كه در اين قافله چه دارى؟ گفت: الْمٰالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا . 14سؤال كردم كه پيشه و حرفۀ اولاد تو چيست؟ گفت: وَ عَلاٰمٰاتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ . 15دانستم كه ايشان دليل حاجّند. 16گفتم: اسم پسرهايت چيست؟ گفت: وَ اتَّخَذَ اللّٰهُ إِبْرٰاهِيمَ خَلِيلاً ، 17وَكَلَّمَ اللّٰهُ مُوسىٰ تَكْلِيماً ، 18يٰا يَحْيىٰ خُذِ الْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ . 19پس ميان قافله صدا زدم: ياابراهيم، يا موسى، يا يحيى. ناگاه سه جوان خوشسيما ديدم كه به طرف ما آمدند. شناختم كه پسرهاى او هستند. پس مادر خودشان را به منزل بردند. پس زن گفت: فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هٰذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهٰا أَزْكىٰ طَعٰاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ . 20پس يكى از ايشان رفته، طعامى گرفته، حاضر ساخت. زن گفت: كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِمٰا أَسْلَفْتُمْ فِي اْلأَيّٰامِ الْخٰالِيَةِ . 21پس طعام را خورديم. زن به فرزندان خود رو كرده، گفت: يٰا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ اْلأَمِينُ . 22فهميدم كه مىخواهد به من اجرت بدهد. پس بعضى چيزها و رخت و خرما آوردند و به من تعارف كردند. زن گفت: وَ اللّٰهُ يُضٰاعِفُ لِمَنْ يَشٰاءُ . 23يعنى: كم است بيشتر از آن زحمت كشيدهاى. پس او را وداع كرده، گفتم: مرا پندى ده، گفت:
اقْرَأْ كِتٰابَكَ كَفىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً . 24پس، از يكى از آن جوانان پرسيدم كه اين