81كعب راحت كند؟ او دشمنىِ خود را علنى كرده، با مخالفان ما همكارى مىكند و كفار را براى جنگ با ما مىشوراند؛ خداوند به وسيله جبرئيل مرا از كارهاى او باخبر ساخته.
دراينهنگامبودكه «محمدبنمَسْلَمه» بر خاست و رو به رسول خدا - ص - گفت:
اى پيامبرخدا، من او را خواهم كشت. و از آن حضرت اجازه خواست تا براى اين كار تدبيرى بينديشد.
دو - سه روزى از اين ماجرا گذشت.
محمّد بن مسلمه، كه پيوسته در فكر انجام اين مهم بود، نه چيزى مىخورد و نه چيزى مىآشاميد. تا اين كه خبر به گوش پيامبر رسيد.
پيامبر او را خواست و خطاب به وى فرمود: شنيدهام چيزى نمىخورى؟
محمّد بن مسلمه پاسخ داد: اى رسول گرامى خدا، به شما قولى دادهام و نمىدانم آيا مىتوانم به آن وفا كنم و از عهدهاش بر آيم يا نه؟
پيامبر فرمود: تو تلاش خود را به كارگير، و در اين باره با «سعد بن مُعاذ» 1هم مشورت كن.
محمد بن مسلمه ماجرا را با سعد در ميان گذاشت، براى اين كار، گروهى پنج نفره از قبيلۀ اوس تشكيل دادند. در اين گروه «ابونائله» 2برادر رضاعى كعب كه او هم اديب و شاعر بود، شركت داشت.
گروه، تصميم خود را گرفتند، ابتدا ابونائله را براى جلب اطمينان كعب، نزد او روانه كردند.
ابونائله شبانه برخانۀ كعب، كه در قلعهاى بيرون از شهر مدينه بود، وارد شد، كعب با جمعى از دوستانش شب نشينى داشت؛ او با ديدن ابونائله يكّه خورد و احساس كرد توطئهاى در كار باشد.
با تعجب پرسيد: چه عجب به ديدار ما آمدهاى؟ !
ابو نائله گفت: براى ما حاجتى پيش آمده كه از دست تو برآورده مىشود. كعب كه رنگ خود را باخته بود، به او گفت:
نزديك بيا ببينم چه مىگويى. ابو نائله نزديك شد، آنها قدرى با هم صحبت كردند.
ابونائله به ياد گذشته اشعارى خواند و ترس كعب كم كم فروريخت. ابونائله براى ايجاد اطمينان بيشتر، باز به خواندن شعر ادامه داد، كعب چند بار از او، در مورد حاجت و نيازش پرسيد، اما ابونائله از سخن گفتن در اين باره خوددارى كرد.
كعب پرسيد: نكند مىخواهى اينها بروند بعد حاجتت را بيان كنى؟