62ازدواج ميكند. اما اين ازدواج با مقدماتى آميخته است.
آن حضرت، به برادرش عقيل كه عالم به انساب عرب بوده و در تبار شناسى، شهره زمانه خويش است، ميفرمايد:
«اختر لي إمراةً قد ولدتها الفحولة من العرب لأتزوجّها لتلد لي غلاماً فارساً» .
1
«همسرى برايم برگزين كه از شجاعان عرب برآمده باشد، تا با او ازدواج كنم و برايم فرزندى شجاع به دنيا آورد.»
عتيق كه دانشى وافر به انساب عرب داشته، ميگويد:
«تزوّج فاطمة الكلابيّة فإنّه ليس فى العرب أشجع من آبائها» .
2
«با فاطمه كلابيه ازدواج كن؛ زيرا در عرب، شجاعتر از پدران وى سراغ ندارم.»
عقيل، از سوى على (ع) مأموريت يافت كه به خانۀ حزام بن خالد برود و از دخترش فاطمه براى على (ع) خواستگارى كند؛ «عقيل به خواستگارى رفت و با حزام بن خالد، در اين خصوص صحبت كرد. حزام كه هرگز پيشبينى چنين پيشنهادى را نميكرد، با كمال صداقت و راستگويى چنين گفت: بَهبَه چه نسب شريفى و چه خاندان با مجد و عظمتى!» 3
پدر امّ البنين، از عقيل مهلت خواست تا از مادر دختر، ثمامه بنت سهيل و خود دختر نيز بپرسد و نظر آنها را در اينباره جويا شود و لذا به عقيل چنين گفت:
«زنان، بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان آگاهند و مصلحت آنها را بهتر ميدانند. باشد تا با مادرش و نيز خودش سخن گوييم.» 4
رؤياى شورانگيز
زمانى كه حزام بن خالد نزد خانوادهاش برگشت و خواست با همسر و دخترش اين امر مهم را در ميان بگذارد. متوجه شد كه دخترش فاطمه، خوابى را كه درشب قبل ديده، براى مادر گرامى اش نقل ميكند.
«مادرم! خواب ديدم در باغى سرسبز نشستهام، نهرهاى روان و ميوههاى بسيار در آنجا وجود دارد و ماه و ستارگان در آسمان ميدرخشند. من دربارۀ عظمت آنها مى ا نديشيدم كه ناگهان ماه از آسمان به دامن من قرار گرفت. سوزى از آن برآمد كه چشمها را خيره ميساخت! در شگفت بودم كه سه ستارۀ نورانى ديگر را ديدم كه در دامنم قرار گرفتند.» 5
«مادرم! در اين هنگام هاتفى مرا چنين ندا ميداد: