49
هجرت به مدينه
امّ سلمه پس از بازگشت از حبشه به مكه - كه در جريان هجرت نخستين بدانجا رفته بود - به مدينه هجرت كرد. او خود ماجراى هجرتش به مدينه را اينگونه توضيح داده است:
«هنگامىكه تصميم گرفتيم بهمدينه هجرت كنيم، ابوسلمه مرا بر شتر نشانيد وفرزندمان سلمه را در دامنم نهاد و مهار شتر را گرفته، راه افتاديم. اقوام و قبيلۀ من بر سر راه ما آمده، به ابوسلمه گفتند: تو اختيار خود را دارى ولى نمىگذاريم اين زن را با خود كوچ دهى و هر روز از شهرى به شهرى ببرى. آنان عنان شتر را از دست شوهرم گرفتند و مرا با فرزندم برگرداندند.
در اين هنگام، بستگان ابوسلمه گفتند: حال كه همسر او را از وى گرفتيد، ما هم رضايت نمىدهيم كه فرزند وى نزد شما باشد. بدين ترتيب آنان فرزندم را از من گرفتند و ابوسلمه ناگزير مسير را به تنهايى، به هدف هجرت طى كرد. پس از اين ماجرا، هر روز به ابطح مىآمدم و از فراق شوهر و فرزندم گريه و زارى مىكردم. قريب يك سال بدين وضع روزگار گذراندم تا اينكه فردى از بستگانم وقتى وضعم را اينگونه ديد، ناراحت شده به اقوامم گفت: چرا از اين بيچاره دست نمىكشيد و ميان او فرزند و شوهرش جدايى افكندهايد؟ ! عشيرهام به من گفتند: اگر مىخواهى نزد شوهرت بروى، آزادى و بستگان ابوسلمه هم فرزندم را به من بازگرداندند و شترى مهيا كردند، سوار شدم و بچهام را در آغوش گرفته، راهى مدينه شدم. درحالىكه موجود زندهاى جز شترمان همراه ما نبود، رفتم تا به منزل تنعيم رسيدم. عثمانبن طلحه كه از بزرگان مكه و كليددار كعبه بود، وقتى مرا ديد پرسيد: دختر ابو اميه! به كجا مىروى؟ گفتم: مىخواهم به مدينه نزد شوهرم بروم. پرسيد: كسى همراه تو هست؟ گفتم: جز خدا و اين طفل، كسى را ندارم. گفت: چگونه پياده خواهى شد و به تنهايى طى مسير خواهى كرد؟ ! از همانجا مهار شتر را گرفت و با من به سوى مدينه روان شد. به خدا سوگند تا جايى كه من مىشناسم، مردى از عرب بزرگوارتر از وى نديدم! هرگاه به منزلى مىرسيديم، شتر را مىخوابانيد و خود در پشت درختى پنهان مىشد تا من پياده شوم. آنگاه به شتر من رسيدگى مىكرد و دور دست از ما، در سايۀ درختى مىخوابيد تا هنگام حركت. باز شتر را