45طفلانه مگيريد تب فاصلهها را
حتى بكشانيد به ايوان دل خويش
با بوى تبسم نفس چلچلهها را
تا كعبه جان را به تماشا بنشينيد
بايد كه بسازيد غم آبلهها را
مىگفت: على (ع) نيست مگرجان محمد (ص)
با او بسپاريد شب مرحلهها را
وقتى نسپرديم شب مرحله با حق
ديديم به چشمان بلا؛ زلزلهها را
ديديم كه دستان ستم يكسره مىريخت
در كاسه ارباب دنائت صلهها را
پرپر شده ديديم هزاران گُل» اميد «
وقتى كه شكستيم پرِ چلچلهها را
سيد فضل الله طباطبايى ندوشن (اميد)
تقديم به پيامبر صلح و دوستى
آن روزها كه در افق مكه سر زدى
با شش هزار آيه لبخند آمدى
قرآن درست در وسط سينهات شكفت
پر شد لب تو از گل ياس و محمدى
اى هيبت تو هيبت شمشير پس چرا
چنديست پيشازآنكه بجنگى مردّدى؟
برخيز و كوههاى جهان را به هم بزن
ديگر نگو به گوشه گرفتن مقيّدى
اين موج توستكه بهتلاطمرسيده است
تو آخرين تهاجم يك سيل ممتدى
حتى يهود هم به تو سوگند مىخورد
با اينكه كاسه - كوزهشان را به هم زدى
بايد كه اتفاق بيفتد نگاه تو
اما نه، تو بلندتر از هر چه بايدى
محمد مرادى