13بيابان، كه نه آدميزاد در آن هست و نه چيزى، رها مىكنى؟ اين سخنش را چند بار تكرار كرد. ليكن ابراهيم به او توجه نمىكرد. هاجر گفت: آيا خداوند تو را به اين كار مأمور كرده است؟ گفت: آرى.
هاجر گفت: در اين صورت، او ما را وانخواهد گذاشت. سپس باز گشت و ابراهيم روانه شد تا اينكه به «ثنيه» (گردنهاى در مكه) رسيد؛ يعنى به مكانى كه ديگر همسر و فرزندش او را نمىديدند. رويش را به سمت خانۀ خدا كرد تا دعا كند و دستانش را (به سوى آسمان) گرفت و چنين گفت:
«پروردگارا! من (يكى از) فرزندانم را در درهاى بىكشت، نزد خانۀ محترم تو، سكونت دادم» تا اينكه به اين جمله رسيد: «شايد كه سپاسگزارى كنند» .
مادر اسماعيل از آن آب مىنوشيد و به اسماعيل شير مىداد، تا اينكه آب مشك تمام شد، او و فرزندش تشنه ماندند. او به فرزندش مىنگريست كه چگونه (بر اثر تشنگى) در خود مىپيچد - و يا: بر روى خاك مىغلطد - براى اينكه او را در اين حالت نبيند، به راه افتاد و ديد كه در زمين نزديكترين كوه به او، صفا است. از اين رو، بر بالاى آن ايستاد، سپس به آن دره نگاه كرد، تا شايد كسى را ببيند، ليكن هيچ كس را نديد و از صفا پايين آمد، تا اينكه به دره رسيد، گوشۀ پيراهنش را جمع كرد، سپس بهسان شخص خسته و رنج ديده، دويد و آنگاه دره را پشت سر گذاشت و به مروه آمد. پس بر بالاى آن ايستاد و (به اطراف) نگريست تا شايد كسى را ببيند و هيچ كس را نديد و اين كار را هفت بار انجام داد.
ابن عباس مىگويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «همان، (هفت بار رفت و آمد ميان صفا و مروه) سعى مردم ميان آن دو است» زمانى كه بالاى مروه رفت، صدايى را شنيد و گفت: ساكت باش! او به خودش خطاب مىكرد. سپس با دقت گوش فرا داد و باز هم صدايى را شنيد و گفت: اگر مىتوانى، به من كمك كن.
ناگهان فرشتهاى را در جايگاه زمزم ديد كه با بال خويش زمين را كند و كاويد، تا اينكه آب پيدا شد.
بنابراين، هاجر آب بندى ساخت و با دستانش جلو آب را مىگرفت و براى سيراب كردن خويش آب را برمىداشت و پس از آنكه آب برمىداشت، دوباره آب از زمين مىجوشيد.