15مصطفى عليه السلام بيست و پنج ساله گشت، آخر اتفاق افتاد [ شد ] ميان ايشان تا خانه باز كردند.
و به چوب حاجت افتاد، كارِ آن را كشتى جهودى بازرگان بشكست در درياى جده، چوب آن، از آن جهود خواستند. چوب كوتاه بود، خانه را تنگ كردند. حِجْر و شاذروان بيرون او كندند و خانه به يك در آوردند، بنا زداشتن را، تا گذرگاه نباشد در آن، و در او بند ساختند تا آن را در گذارند كه خود خواهند، چون به ركن رسيد خلاف [ اختلاف ] افتاد ميان ايشان كه حجراسود كه برجاى نهد؟ هر قبيله مىگفت: ما بنهيم، و به آن سبب جنگى بر ساختند و شمشيرها كشيدند.
آخر ميان ايشان وفاق افتاد بر آن كه، اوّل كسى كه از درِ مسجد درآيد، سنگ [ را ] او برآنجا نهد. بنگريستند، اول كسى كه درآمد مصطفى صلى الله عليه و آله بود. گفتند: محمّدالأمين آمد. وى ردا فرو كرد و حَجَر برميانِ ردا نهاد و از هر قبيله مردى را گفت كه از اين ردا كرونه [ اى ] گير. برداشتند و مىبردند تا آنجا كه اكنون هست. پس مصطفى صلى الله عليه و آله دست فرا كرد و حجر را برگرفت و بر جاى نهاد بر كرامت خويش و رضاى قريش. 1النوبة الثالثه:
وَ إذْ قٰالَ اِبْراهيمُ رَبِّ اجْعَل هذٰا بَلَداً آمِناً
اين دعاى خليل، هم از روى ظاهر بود هم از روى باطن. از روى ظاهر آن است كه گفت: بار خدايا! هر كه در اين شهر باشد وى را ايمن گردان بر تن و بر مال خويش و دشمن را بر وى مسلط مكن. و از روى باطن گفت: بار خدايا! هر كه در اين شهر شود، او را از عذاب خود ايمن گردان و به آتش قطيعت مسوزان!
ربّ العالمين دعاى وى از هر دو روى اجابت كرد و تحقيق آن را گفت: وَآمَنَهُم مِن خَوفٍ ، و قال تعالى: جَعَلنا حرماً آمِناً وَ يَتَخَطَّفُ النّاسُ مِن حَولِهِم.
مىگويد: سكّان [ ساكنان ] حرمِ خود را ايمن كردم از آنچه مىترسند و دست ظالمان و دشمنان، از ايشان كوتاه كردم و تسلّط جبّاران و طمع ايشان، چنانك بر ديگر شهرهاست، از اين شهر باز داشتم و جانوران را از يكديگر ايمن گردانيدم تا گرگ و ميش آب به يكديگر خورند، و وحشى با اِنسى به يكديگر اُلف گيرند. اين خود «اَمن ظاهر» است.
و «امن باطن» را گفت: وَ دَخَلَهُ كانَ آمِناً.
ابونجم صوفى قرشى گفت: شبى از شبها در طواف بودم، فرا دلم آمد كه: «يا سيدى