24چشمها را خيره مىكرد.
همه از خواب پريدند - غوغا و ولولهاى برپا شد! - صداى رساى: اللّهمّ صلِّ على محمّد وآل محمّد پىدرپى به گوش مىرسيد.
هيجان شديد راهِ نَفس را گرفته و اشكهاى شوق پىدرپى بر گونهها و رخسارهاى گَرد گرفته فرو مىغلتيد. اشكى، همراه با شادى و علاقهمندى و نيز همراه با شوق زيارتِ مرقد پاك بهترين خلق جهان.
اينجا كجاست؟ و ما در كجاييم؟ در مدينه، شهر هجرت، شهر نشو و نماى اسلام، شهر پيغمبر خدا - ص -؛ شهرى كه پيغمبر خدا - ص - دوست داشت آن را «مدينه» بنامد. زيرا كلمۀ «يثرب» نام قديم مدينه يادآورِ خاطرۀ خوبى نبود. گفتهاند: «يثرب» مشتق از «ثرب» به معناى «فساد» است و نيز از مادۀ «تثريب» كه آن نيز به معناى «سرزنش» است. در نظر پيغمبر گرامى - ص - يثرب ناخوشايند بود. بدينجهت پس از هجرت نام اين شهر به «مدينه» تغيير كرد و اين نامى بود كه رسول خدا - ص - براى اين شهر برگزيد و مسلمانان آن را به «مدينةالنبى» تبديل كردند و پيغمبر نيز چنين خواست.
گرچه براى اين شهر مقدس، هيجده نام ديگر مانند: ارضالهجره، قبّةالاسلام، الحبيبه ذكر كردهاند ولى «مدينةالنبى» و به اختصار، «مدينه» گويى لطف ديگر دارد.
از بخت بد و ناشايستگى خود، باور نمىداشتم كه به اين فيض بزرگ نائل شدهام. باز دل را تسلّى مىدادم و با خود مىگفتم:
چه شود كه گاهى بدهند راهى
به حضورِ شاهى چو منِ گدا را
آرى منم كه از شهر فرزند پيامبر (مشهدالرضا) كوچ كرده و به عَتَبهبوسى حرمِ مطهر رسول خدا (جد آن بزرگ امام بر حق) نائل آمدهام.
حالتى روحانى بر همۀ دلها حاكم بود. بعضى جز گريۀ شوق و اشكِ ريزان، ترجمانى براى بيان احساسات خود نمىيافتند. من هم يكى از آن جمع بودم.
در اين لحظات پرارزش، تاريخ اسلام و سيرۀ پيامبر - ص -، همچون تابلويى در برابر چشم دلم در حركت بود، مىآمد و مىگذشت؛ تولّد پيامبر - ص -، رفتن به صحرا در دامانِ حليمۀ سعديه، بازگشت به شهر، نوجوانى، جوانى، محمد امين نوۀ پاكِ عبدالمطلب كه ضربالمثلِ امانت و راستى بود، رفتن به سفرِ شام با عمويش ابوطالب، برخورد با بُحيراى