57عثمان چنانكه طبرى نوشته، جوانى نورس و تازه كار بوده است.
بههر حال، سبب هر چه بوده، مقدم حاكمِ تازه، بر او و مردم شهر مبارك نيفتاد، عثمان به گمان خويش خواست كفايتى نشان دهد و بزرگان مدينه را از خود و يزيد خشنود و حوزۀ حكومت را آرام سازد. گروهى از فرزندان مهاجر و انصار را بهدمشق فرستاد تا خليفۀ جوان را از نزديك ببينند و از بخششها و مرحمتهاى وى برخوردار گردند.
يزيد نمايندگان مدينه را حرمت نهاد و به آنان بخشش فراوان كرد و به يكى از ايشان (منذر بن زبير) صد هزار درهم بخشيد، اما در اين ميان تربيت پست و كردار زشت او از ديدۀ ميهمانان پوشيده نماند. آنان چون به شهر خود باز گشتند در مسجد پيغمبر فرياد برداشتند و به بد گويى از يزيد پرداختند و گفتند ما از نزد كسى مىآييم كه دين ندارد، شراب مىنوشد، سگ بازى مىكند و. . . اكنون ما شما را گواه مىگيريم كه او را از خلافت خلع كرديم.
آغاز حركت سپاه شام به مدينه
وقتى خبر شورش مردم مدينه به شام رسيد، يزيد كه برايش غير منتظره بود، بهشدت خشمگين گرديد و سپاهى پنج هزار نفرى را به فرماندهى مسلم بن عقبه - كه به سنگدلى و قساوت شهره بود - راهى مدينه كرد. وى به سپاهيان شام اجازه داد پس از پيروزى و تسلط بر مردم مدينه، مىتوانند به غارت اموال آنان بپردازند و آنچه را كه مىخواهند، صاحب شوند؛ به علاوه، پيش از حركت، سهميۀ آنان از بيت المال را با صد دينار اضافه پرداخت!
او ابتدا خواست كار اين شهر و كار مكه و سر كوبى پسر زبير را به عهدۀ عبيدالله بن زياد واگذارد، اما عبيدالله نپذيرفت و گفت: به خاطر اين فاسق (يزيد) نمىتوانم قتل حسين و شكستن حرمت كعبه را بهگردن بگيرم.
مرحوم شهيدى نوشته است: اگر اين گفتار از پرداختههاى داستان سرايان نباشد و به راستى عبيدالله چنين سخنى بر زبان آورد، بايد گفت او چون از يزيد دور انديشىِ بيشترى داشت، مىدانست كه پايان حكومت سفيانيان نزديك است و گرنه عبيدالله كسى نبود كه از گناه (هر چند هم بزرگ باشد) بيمى به خود راه دهد.