9حالِ رودخانهاى بر آستان پيوستن به اقيانوس. . .
حالِ مرغى پرشكسته در سايهسار درختِ آشيانه. . .
حالِ يك كشتى زخم خورده از طوفان، در گرمى آغوش ساحلى مهربان. . .
حال يك پروانۀ سوخته در كنار شمع. . .
حالِ يك پريشان در كنار درياى آرامش. . .
حال. . .
و باز همۀ اينها هست، اما. . .
اين نيست كه پريشانم كرده، چيزى است بالاتر و زيباتر.
آه، شايد اين كلام مولا باشد:
«إلهي كيف أدعوك و أنا أنا و كيف أقطع رجايي منك وأنت أنت» .
«خدايا! چگونه بخوانمت كه من، همان منم و چگونه اميدم از تو نااميد گردد كه تو، همان تويى.»
آرى، فهميدم حال من در اين آستان اين است:
حال «من» در درگاه «تو»
همين كفايت مىكند وصف حالم را و شفاعت مىكند قصور زبان اَلكنم را.
پاى در آستان مىگذارم، لرزش اين زانو، همۀ بدنم را به آرامشى ظاهرى فرا مىخواند كه: آى. . . آرام باش.
شيون دل را از درون زندان سينه، خوب مىشنوم. انگار اين مرغ پرشكسته، بوى آشيان استشمام كرده. ضرب آهنگ اين ديوانه است كه سرعت قدمهايم را آهستهتر مىكند. اين چه راهى است كه انتهايى ندارد؟ چرا هر چقدر كه مىروم نمىرسم؟ نكند قرار است نرسم؟
اما نه. . . رسيدم.
اول كلام: سلام با صفا.
خوب مىدانى كه هرگز كعبهات را اينگونه سُكر آور نمىدانستم، به اين حجت كه:
«سنگى روى هم و گِلى و آبى و آسمانى به رنگ همۀ دنيا. اين چه دارد كه جاى ديگر ندارد؟ اگر خدا مىطلبى، او كه در ميان سنگ و گِل نيست. او در ميان دل است؛ «قلب المؤمن حرم الله» .
به چه شوقى بدينجا روى آورم كه تو در همهجا حاضر و ناظرى؟ از چه رو سراغت از اين خانه بگيرم كه اين خود كفر محض است. پس چه عُلقهاى ميان من و اين خانه است، كه ؛ أَينَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله .
مرا به اين خانه دلبستگى نيست و نه آنچنان عاشق اين خانه كه از فراقش ندبه سر دهم و مويه كنان و موى پريشان، واى فراق بخوانم. چراكه اينجا و آنجا برايم، تو يك رنگى و يك بو و يك طعم.
آرى من خدا را مىبينم و مىبويم و مىنوشم.
و حال آمدهام توبه كنم از آنچه مىپنداشتم و گمان به حقانيتش داشتم. آى خدا، شرمم ببين و بر من خرده مگير كه خود بينى و دانى كه اينگونه شناختمت.
اما تو خود گفتهاى كه درِ توبه به روى احدى بسته نيست. پس من اينجا و در كنار خانهات از ايمان خود به تو پناه مىبرم و توبه مىكنم از اعتقاداتم. توبه مىكنم از ايمانم. توبه مىكنم از آنچه در ذهن خود بدينمكان قدسى نسبت مىدادم.