61روز وداع از دوستان و اقوام، حسرت را در نگاهشان مىبينم. شايد آنان هم امشب دلشان هواى كعبه كرده است. در فرودگاه اشك مىريزم. خدايا! آيا اين جسم پر از گناه، شايستگى داردكه از سرزمين مادى به ديار نور و معنويت پرواز كند؟
به جدّه مىرسم. ديگر تاب ندارم. هر ثانيهاش به حد ساعتى مى گذرد. هرچه به مدينه نزديكتر مىشوم، رودخانۀ چشمم بيشتر طغيان مىكند.
وارد مسجدالنبى ميشوم. به بينالحرمين مىرسم، يكبار به بقيع بار ديگر به گنبد خضرا (سبز) مىنگرم. خدايا! اينجا كجاست؟ اينجا بهشت است! به سمت بقيع مىروم. اجازۀ ورودم نمىدهند. از پشت پنجره، چهار سنگ مىبينم. سنگ نه، نور. . .
گويى خواب ميبينم، چقدر به ائمه؛ امام حسن، امام سجاد، به امام باقر و امام صادق (عليهم السلام) نزديكم. اما جسمم اجازۀ حضور در كنارشان را نمىيابد. قاصدكى مىبينم، دلم را به او مىسپارم، لحظهاى بعد، قاصدك را ميان قبور ائمه مىبينم و دلم را. . .
براى ورود به حرم پيامبر اذن دخول مىخوانم. اما اجازۀ ورود نمىيابم. شرطهها به دليل نزديك شدن وقت نماز ظهر، مانع ورودم به حرم مىشوند. يا رسولالله! كدامين اذن دخول را بخوانم تا مرا بخوانى؟ وارد مسجدالنبى مىشوم، چه با شكوه است! نماز تحيت، نماز شكر بايد بخوانم.
صبح روز بعد، به سوى حرم پيامبر (ص) پر مىگشايم و اين بار اجازۀ ورود مىيابم. چشمم به خانۀ حضرت زهرا (س) و پيامبر (ص) مىافتد. به آن سمت مىدوم. اما ازدحام جمعيت مانع نزديك شدنم به آن مىشود. به عقب بر مىگردم، سكوى اصحاب صفّه را مىبينم. به سمت راست مىروم، روضۀالرياض، ستون توبه و ستون حنّانه را نشان مىدهند. نماز مىخوانم و زيارت، دعا مىكنم و مىگريم. روز وداع خيلى زود فرا مىرسد و چه خداحافظى سختى! بايد از پيامبر، از ائمۀ بقيع، از فاطمه و از مسجدالنبى خداحافظى كنم. زمزمه مىكنم: «مدينه شهر پيغمبر، خداحافظ خداحافظ» .
اشك امانم نمىدهد. از مدينه مىروم! مىخواهم «قلبم» را، اينجا، در بقيع بگذارم، اما نه، مگر مىشود به مسجدالحرام بروم و «دل» نداشته باشم؟
در مسجد شجره، در ميقات، لباس سپيد بر تن مىكنم، لبيك مىگويم و خود را از ماديات رها مىكنم. از مسير عشق مىگذرم، به مسجدالحرام مىرسم. پردۀ سياه كعبه را مىبينم. تمام وجودم اشك مىشود و سجده مىكنم. بلندم مىكنند. خدايا! اين همان كعبهاى است كه سالها از دور قبلهام بود و حال چه نزديك است به من.
وارد مطاف مىشوم، بايد هفت شوط پيرامون كعبه بچرخم. اجازۀ لمس كردن پردۀ كعبه را ندارم. نبايد رو برگردانم. و چه سخت است و زيبا. . .
وقت خواندن دو ركعت نماز طواف است.
و آنگاه بايد از آب زمزم سيراب شوم. جسمم را با آن شست وشو دهم، تا شايد گناهانم از جسم آلودهام جدا شوند.
به سمت كوه صفا مىروم. به مروه مىنگرم، اما سرابى نمىبينم. ميان صفا و مروه را هفت مرتبه مىپيمايم.
حالا بايد تقصير كنم، دستهاى از گيسوانم را آنجا كنار مروه مىگذارم. به آنها مىگويم اينجا كنار مروه منتظرم بمانند تا بار ديگر كه آمدم دستهاى ديگر از گيسوانم را در كنارشان قرار دهم.
زمان چه زود گذشت، امشب آخرين شب حضور است. دوباره مُحرم مىشوم. اشك مىريزم و تا صبح مىگريم. وقت طواف وداع فرا ميرسد، چه سخت است خداحافظى! و اين بار اينجا كنار كعبه، قلبم را از جسمم جدا مىكنم و به حضرت دوست مىسپارم، با تمام وجود از او مىخواهم تا بار ديگر مرا مسافر طريق عشق كند.
بهمنماه 1380
امتحانات پايانترم تمام شد. اگرچه با موفقيت امتحانات را پشت سر گذاشتم اما شرمنده بودم از خودم و از خدا. در يك ماه گذشته به دليل حجم زياد كتابها و امتحانات پىدرپى ميانترم و پايان ترم، وقت خواندن قرآن و دعا و نيايش نداشتم. تنها نمازهاى واجب را بلافاصله پس از اذان مىخواندم و پس از آن، دوباره به مطالعه مىپرداختم و اين باعث شده بود دچار عذاب وجدان شوم؛ چرا كه حتى تسبيحات حضرت زهرا (س) را هم بين نمازهايم نمىگفتم. همين شد كه تصميم گرفتم در عوض اين كوتاهىها، در تعطيلات بين دو ترم، نماز شب بخوانم.
هر شب حدود دو ساعت قبل از اذان صبح بيدار مىشدم و بعد از وضو سجادهام را پهن مىكردم و به نماز مشغول ميشدم، دعاى توسل و زيارت عاشورا مىخواندم و بعد با خداى خودم سخن ميگفتم. چه زيبا بود آن شبها و در همين شبها از خدا خواستم سال آينده عمره نصيبم كند. درست يك هفته بعد از امتحانات، خانوادهام براى رفع خستگى و عوض كردن حال و هواى من، تصميم به سفر گرفتند. به مشهد رفتيم. در حرم حضرت رضا (ع) از خدا ميخواستم مرا سال آينده به خانهاش دعوت كند. واقعاً دلم هواى مكه را كرده بود. بهطورى كه چندين بار در خواب ديدم كنار كعبه نشستهام و اشك مىريزم. بعد از چهار روز به گنبد برگشتيم و حالا بىصبرانه منتظر نتيجۀ امتحانات بودم.