54يك «يا الله» و «يا ربّ» كه از سوز دل برخيزد، كوههاى سخت و سنگين را مىشكافد و آب از زمين خشك مىجوشاند. اما با اين شرط كه آن دعا و آن «يارب» از باطن جان و از صميم دل برخيزد تا موجب جوشش چشمۀ جان باشد. دل كه تكان خورد و جان كه به جوش و خروش آمد، درختهاى خشكيده را شاداب مىسازد و از دلِ صحراهاى سوزان، چشمههاى آبِ روان مىجوشد. هاجر، اين زن، تا اين اندازه قدرت تصرف در عالم دارد؟ ! بهراستى كه انسان در شگفت ميماند. او از سويى مظهر والاى صبر، مجاهدت، عطوفت و مهر مادرانه است و از سوى ديگر، تابلوى چند بُعدى انتظار، عشق، ايمان و تسليم است كه اينها نمايانگر اراده و قضاى الهى است؛ قدرتى كه مىتواند از يك كنيز بىمقدار، انسانى بزرگ و جاودانه بسازد و جاى پاى يك زنِ محروم و سياه و كنيز، محل گام نهادن بزرگترين مردان، حتى ائمۀ اطهار شود. چه زيباست اين صحنه و چه عبرتآموز!
بعد از سعى صفا و مروه، عمل پنجم (تقصير) را نيت مىكنى؛ گرفتن مقدارى از موى سر و صورت. بيرون ريختن هواى نفسانى از سر و خداگونه شدن. خوشحالى را در چهرۀ تقصير كردهها مىتوان ديد. گويى معنويتى در گوشهايشان زمزمه دارد؛ «خسته نباشيد» وپس از آن، «طواف نساء» بار ديگر هفت مرتبه پيرامون كعبه گرديدن. اگر اين طواف را انجام ندهى يا به اشتباه انجام دهى، برابر است با حلال نبودن مرد و زن به يكديگر، تا هميشه، مگر اينكه جبران شود. و بعد دو ركعت نمازطواف نساء پشت مقام ابراهيم. . .
تمام شد! حج قبول! لبخندى و رضايتى. حالا ديگر هرچه را نيافته باشيم، پيشوند حاج را يافتهايم و وظيفۀ عهد را به پايان رساندهايم.
شب جمعه است وعقربههاى ساعت بر روى11. در طبقه دوم مسجدالحرام، رو به كعبه نشستهام. ساعتى پيش دعاى كميل در بعثۀ مقام معظم رهبرى به پايان رسيد و اكنون منتظريم دعاى خمسعشر آغاز شود.
در انديشهام كه يك خانۀ سنگى چگونه مىتواند تحوّلى اين چنين در انسان پديد آورد؟ ! چگونه طواف برگرد اين خانه، نه هفتبار، كه هفتصدبار مىتواند فضيلتها و باورها و بودنها و ارزشهاى درونى انسان را در هم بريزد؟ و چگونه است كه انسانها با انجام فرايض حج، اينگونه متحوّل مىشوند؟
در اين شب عزيز دعا مىكنم كه خدايا! اين سفر معنوى را براى همۀ عاشقان روزى كن!
صبح جمعه، دقايقى پيش، دعاى ندبه را با قلبى آكنده از عشق و دلى شكسته خواندم. از روزى كه وارد اين سرزمين شدهام، دلم همواره به ياد مهدى فاطمه است. در هنگام طواف، در صفا و مروه و در جاى جاى اين سرزمين به دنبال او مىگردم. گرچه براى رسيدن به اين آرزو، فرقى نمىكند كه در كجا باشى، در ايران يا در سرزمين وحى، مهم آن است كه دل بشكند و با بصيرت و ديدۀ قلبت جستجو كنى، نه با چشم ظاهرى.
اى صاحب عصر، تو در پشت پرچين آسمانى كدام معنويت پنهان شدهاى كه چشم مادى هيچ كبوتر اشتياقى نمىتواند پيدايت كند؟
تو بر سجادۀ كدامين ابر نماز مىخوانى كه هر بار صاعقهاى آرزوى ديدارت را به آتش مىكشد؟
تو آينهدار تجلّى كدامين صفت خداوندى كه هماره در مرز ميان ظهور و اختفا گام مىزنى؟ و من هنوز چشم به راه آن جمعۀ موعودم. بيا كه در آن سوى زمين بلورهاى محبّت در گوشۀ قلبها كدر شده است. بيا كه از درياى خروشان صداقت تنها مردابى بر جاى مانده است. بيا كه دلهاى ما تنها به اميد تو زنده است و چشمهايمان به اميد ديدار تو ميبيند.
اى ذخيرۀ خداوند، يادت چون باد شانههاى دلمان را مىتكاند. بوى عشق مىآيد، بوى قاصدكهاى سپيد. . . و صبح نزديك است. آن طرفها كه روى پرچينِ خيال به تو ميانديشيم، تو با كولهبارى از سخاوت دريا، نذر ما را مىپذيرى و ما برايت أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاه. . . مىخوانيم.
شود آيا گوشۀ چشمى به نوكران و كنيزان خود كنى؟ رنج دلهامان را بكاهى و اشك ديدگانمان را بزدايى و اين انتظار فلسفهاى دارد تا بهشت، تا خدا، تا بهار؛
شود آيا گره زلف تو را باز كنم
پيش چشمان قشنگت گله آغاز كنم؟
شب وصلت به چراغانى دلها بروم
تو بيايى و من وسوسهگر ناز كنم؟
كاش فرصت بدهد دست كه با ديدن تو
يك نفس حرف دلم را به تو ابراز كنم
كاش مىشد كه به هنگام ظهورت دل را