36اما نكتهاى كه در شب مشعر برايم اتفاق افتاد اين بود كه بى اختيار شعر حافظ را به خاطر آوردم كه ملتمسانه مى گفت:
اشكم احرام طواف حرمت مىبندد
گر چه از خون دل ريش دمى طاهر نيست
و به همين شوق، ديوان جيبى كوچكى را كه از حافظ به همراه داشتم بر گشودم و براى حافظ چند سوره از قرآن ختم كردم و سلام و درود بر او فرستادم و از او خواستم زبان حال مرا توصيف كند. حافظ نيز كريمانه ترجمان احوال را بيان كرده و منادى پيك بشارت بندگى را براى حقير به ارمغان آورد:
باز آى ساقيا كه هوادار خدمتم
مشتاق بندگى و دعاگوى دولتم
ز آنجا كه فيض جام سعادت فروغ تست
بيرون شدى نماى ز ظلمات حيرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشناى عشق شدم زاهل رحمتم
در ابروى تو تير نظر تا بگوش هوش
آورده و كشيده و موقوف فرصتم
من كز وطن سفر نگريدم به عمر خويش
در عشق ديدن تو هواه خواه غربتم
دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف
اى خضر پى خجسته مدد كن به همتم
دورم به صورت از در دولتسراى دوست
ليكن بهجان و دل ز مقيمان خضرتم
حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان
در اين خيال ار بدهد عمر مهلتم
آرى، صورت شعر در قالب كلمات و واژهها، وصف حال است تا برسد به معانى نغز و باريك و محتواى آن. واژههايى چون مشتاق بندگى، جام سعادت، ظلمات حيرت، غرق بحر گناه، اهل رحمت، موقوف فرصت، وطن، سفر، غربت، دريا و كوه و من خسته و ضعيف و. . . از واژههايى است كه هر سالك راهى در مسير سفر الهى حج با آن مأنوس و همدم است. حافظ نيز كه لسان الغيب است زبان حال سالك طريق ديدار دوست را بخوبى مىشناسد. و هوشمندانه در پاسخ به تفأل تو حديث خوف و رجا را بر مىخواند كه تنها يك سالكى و نه بيشتر و براى رسيدن به او و مقيم حضرت او شدن بايد كوه و دريا را با ضعف و خستگى پشت سر نهى. شعر گويى نياز به توضيح بيشترى ندارد و «عندليب آشفتهترى گويد اين افسانه را» زيرا به قدرى واژه ها پرمعناست كه سالك سفر حج آنها را همانند آينه اى پيش روى دارد كه احوال و حالات او را منعكس مىكند. شب پرستاره مشعر بانگ پايان را سر مىدهد و كم كم ستارههاى آسمان فرو خفته و ماه را در آسمان تنها مى گذارند. آن سوتر در پشت كوههاى زنجيرهاى و از لابلاى دندانههاى كوچك و بزرگ سياه پرتوهاى صبحدم خودنمايى مىكنند. پرتوهاى نور گاه مستقيم مى روند و گاه موجى توليد مى كنند و گاه همانند ستارههاى روشن به اين و آن سو پرتاب مىشوند. شب مشعر پايان يافته است و فرمان پايان وقوف صادر شده است. وقوف را در حالى تجربه مى كنى كه عزم خود را براى حمله بر شيطان عقبى جزم كردهاى. وقوف در عرفات و سپس وقوف در مشعر آن يكى را از ظهر تا عصر و اين يكى را در صبحگاهان آنهم با طلوع آفتاب تجربه مى كنى. براستى اينان چه درسى براى تو به ارمغان آورده اند؟ اين تمرين و تكرار براى چيست و اين دل بستن و دل كندن متوالى و اين گشودن و باز كردن پى در پى از بهر آن است كه دل بستن را هميشگى ندانى و دل كندن را براحتى انجام دهى. اين فرايند براى آن است كه همه لذت دنيا در دل بستن خلاصه نشود تا نگران شوى و مانند اين گوينده، ناله و شكايت سر دهى و از دل كندن آزرده شوى، آنجا كه مى گويد: