35شب نهم ذى حجه را در عرفات سپرى كرديم. آن شب كم و بيش به بيدارى گذشت. بعد از اذان صبح، يكى از خوانندگان، دعاى عارفانه ابوحمزه ثمالى را با لحنى گيرا و بيانى شيوا قرائت كرد كه بسيار مرا منقلب نمود. در ساعت ده صبح مراسم پرشكوه برائت آغاز شد كه بيان آن، نيازمند گزارشى جداگانه است. بعد از ظهر، دو برنامه انجام شد; يكى زيارت آل ياسين و ديگرى دعاى پر رمز و راز عرفه و همانگونه كه نوشتم دعاى عرفه توسط امام حسين (ع) انشا شده است. زمانىكه آن حضرت در سال61 قمرى، حج را نيمه تمام گذاشت، اين دعا را در صحراى عرفات زمزمه مى كرد.
دعاى عرفه خوانده مىشد و به موازات آن، غوغايى در دلها به پا مىگشت. نالهها و ضجهها به آسمان بود. خيلىها را در اين صحرا ياد كردم. مگر نه اين است كه مىگويند جا ماندههاى شب قدر در عرفات بخشيده مىشوند. در آنجا به خداوند عرض كردم كه در به در و بى سر و پايم و دل شكستگىام به حدى بود كه اختيارى نداشتم و آنجا كه گفتهاند دل وقتى شكسته شد قطعاً مورد عنايت خداوند قرار مىگيرد، سخن پر معنايى است. خداى را شاكرم كه در عرفات بىتوشه نبودم و وجود را تا آنجا كه مىتوانستم صافى كردم. ساعتى گذشت، بانگ رحيل كاروان برخاست. پايان وقوف در عرفات فرا رسيده است. فرياد هاى و هوى بلند است، همه سراسيمه در تب و تابند به طرفۀالعينى خيمه هاى بر پا شده بر چيده مىشوند. گويى ندايى برخاسته و مىگويد: اى كسانى كه زيرانداز و بالش و جاى خواب داشتيد، برخيزيد كه دل بستن به آنها را اعتبارى نيست. زيرا راه مشعر را در پيش داريم و وقوف مشعر را بايد درك نماييم. باور كردنى نيست تازه داشتى جاى راحتى براى استراحت فراهم مىكردى و كم كم داشتى با چادر و زيرانداز نازك و دانههاى خاك صحراى عرفات انس مىگرفتى كه بايد رها كنى و بروى! عجب! اين همه، تنها براى يك بعد از ظهر! در تأملى اما در نمىيابى كه اين راز و رمز وقوف براى چيست؟ همه زائران شور و حال رفتن دارند، نماز مغرب و عشا را در صحرا اقامه مى كنى و بيم آن دارى كه مبادا از كاروان جا بمانى. بى اختيار اين سخن بر ذهنت جارى مىشود: «خدايا! كمك كن كه از كاروان جا نمانم» .
مشعر
اتوبوس هاى بدون سقف آماده و همراهان سوار شده اند. و راه مشعر را پيش گرفتهاند. تراكم عجيبى از وسايل نقليه وجود دارد. حركت اتوبوس ها بسيار كند است. ساعت يازده شب را نشان مىدهد و هنوز شب از نيمه نگذشته است. نزديك به سه - چهار ساعتى در راه بوديم و ديگر ادامه راه به علت ازدحام حاجيان ميسر نيست. از اتوبوس پياده شديم و در كنار يكى از مكان هاى مشعر اتراق كرديم. بر روى خاك و سنگ بساط پهن مى شود و هر كس زيرانداز سادهاى بر زمين مىگستراند. شب مشعر در فضايى وسيع احاطه شده كه يك طرف آن رشته كوههاى سياه و سوى ديگر دشت باز و مسطّحى است كه چند باند جاده در آن تعبيه شده است. امسال كه حج اكبر است; يعنى عيد قربان با روز جمعه تلاقى پيدا كرده است. بيش از دو و نيم ميليون حاجى سفيد پوش اند گويى معاد را در اين مشعر تداعى مىكنند. اينجا جايگاه قيامت دنيوى است. گويى در صحنه مشعر آدميان برانگيخته شدهاند و هر كس در فكر خويش است. تا از وضعيت موجود رهايى يابد. اينجا انسان ديگران را فراموش مىكند. كفن پوشان را مىبينى كه به هر سو رواناند. همه يكسان و يكدست. آرامشى در كار نيست. سر بر زمين نهادهاى در طمع ذرهاى خواب ولى به يكباره بانگ كاروانى بر مىخيزد و ورود خود را اعلام مىكند. فرياد «لبَّيك، اللّهُمَّ لبَّيك» به آسمان بلند است. كاروانِ از راه رسيده، در جست و جوى قسمتى از خاك مشعر مىباشد تا حاجيان را مستقر كند. در آن سوتر، روحانى كاروان نيت وقوف در مشعر را براى زائرانش تكرار مىكند. به چشم بر هم زدنى خود را در حصار زائران سياه، ترك، پاكستانى و هندى مىبينى و گويى اين جا اوج برداشتن اختلافات و امتيازات است. گروهى به دنبال سلاحاند كه براى رزم فردا آماده شوند. آنان سنگ جمع مىكنند. و تو از اين جهت آسوده خاطرى; زيرا سنگها را از قبل آماده كردهاى كه بر شيطان فرود آورى. مىخواهى در مشعر بخوابى اما مگر در مشعر مىشود بخواب رفت. دوستان مىگويند دعا بخوانيم امشب آخرين شب جمعه است. زمزمه دعاى كميل آغاز مى شود. تمام وجود غرق لبيك است و آنجا اين قطعه را بياد مىآورى:
اى راحت جان بيقراران لبيك
اى نور دل اميدواران لبيك
غرق گنه و به سوى تو آمدهايم
اميد دل گناهكاران لبيك
از نيمه شب دو ساعت گذشته است و دوستان دعا را ادامه مىدهند. وجودم لبريز از شكر خداست و همواره به بركات معنوى اين سفر مىانديشم. و خدا را شكر مىكنم كه در محضر رسول الله، از مدينه حضور شايستهاى برديم و در عرفات دل را با اشك چشم صيقل داديم و امشب هم در شب مشعر با خدا نجوا كرديم و استغفار نموديم و از گناهان توبه كرديم. آخر اين محل حضور امام زمان و آمد و شد ملائكه خدا است. به همين سان در اين عوالم روحانى سير مىكنى كه چشمها سنگين مىشود. باور نمىكنى كه بتوانى بر روى خاكها بخوابى اما بهخواب مىروى و تا ساعت چهار و سى دقيقه بامداد خواب راحتى را از سر مىگذرانى، نه از رختخواب اثرى است و نه از آرامش و سكوت خبرى! اما اين چند ساعت خواب، از خوابهايى است كه در طول عمر مشابهى برايش نمىتوان يافت. عجب ميهمانى بى آلايشى! همه اينجا ميهمان و ميزباناند. كسى به كسى امر و نهى نمىكند. لباس احرام بر تن دارى و مىخواهى تمرين وارستگى و از خودگذشتگى كنى. مگر نه اين است كه گفتهاند: «وارستگى اوج زندگى معنوى است» بلند شدم و خود را براى نماز آماده كردم. بعد از نماز صبح در آن سرزمين استثنايى براى رفتگان و ذوىالحقوق نماز خواندم و حالا بايد براى حركت از مشعر به منا آماده شويم. به همين جهت بار و بنديل مختصر را مىبنديم كه راهى سرزمين مشعر و منا شويم. چند كيلومترى پياده روى داريم.
همنشينى با حافظ در مشعر