10إلهى العفو. . . إلهى العفو. . .
من نمىدانستم تو اينجا را برايمان بهانهاى قرار دادهاى مثل قرار يك عاشق و معشوق، مثل يك ميعادگاه. جايى كه تو هستى و ما هم. . .
شكى نيست كه تو در ذرّه ذرّۀ كائنات وجود دارى و در تمام لحظات و آنات حاضرى. اما ما نيستيم و همواره در كلاس عشق تو غيبت مىخوريم و تو كريمانه ما را محروم نمىكنى.
تفاوت اينجا با جاهاى ديگر در بودن يا نبودن تو نيست
بلكه در بودن يا نبودن ماست، ما اينجا با تمام وجود و به تمام معنى حاضريم. و حضور در محضرت از ملموسترين محسوسات ماست.
چه عظمتى، چه شكوهى، چه جلالى. لرزه از زانوانم به تمام بدنم سريان پيدا مىكند.
و اين برايم زيباست. مثل قصههاى عاشقانه و زيباى مادر بزرگ در شرح يك وصال مىماند.
يك خانۀ چهارگوشِ زيبا با ناودانى از طلا. پردهاى زيبا و. . . .
يك لحظه تشويش اين انديشه مرا از شعف بازداشت و تسليم اضطراب كرد:
آى، بندۀ خدا چه پيشكشى با خود آوردهاى؟
ولى بعد از چند لحظه خود از اين حرف خندهدار به خنده درآمدم و به سادگى خود لبخند زدم، وقتى انسان به خدمت صاحب مقام كريمى مىرسد از او سؤال نمىكنند «كه چه با خود آوردهاى؟» بلكه به او مىگويند «چه مىخواهى؟»
خدايا! از آنچه آوردهام مپرس كه چيزى جز سكوت و شرمى جانفرسا پاسخ نخواهى شنيد.
يك سجده شكر و بوسهاى بر سنگفرشهاى مسجدالحرام؛ «لكَّ الحمدَ ولكَّ المُلك» .
طواف؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم، ديدم در حال گردش بهدور اين زيباترين بناى عالم مىباشم. نه نيت، نه قصد، نه. . . من فقط خواستم چند دور، دور اين خانه بگردم و گشتم.
اما چرا هفت دور؟ نه بيشتر و نه كمتر؟ چه سرّى است در «هفت» ؟ هفت دور، هفت شهر، هفت شهر عشق و. . . نمىدانم. خدايا! تو خود عالمى.
دور اول: خدايا! چه بگويم كه زبانم لال شده است پيش معانى تو. ذكر نمىدانم و نمىتوانم به غير زبان خود تو را بخوانم، چه بگويم؟ تا به حال اينقدر خود را نزديك به تو حس نكرده بودم. آرام آرام، از ترس اينكه مبادا اين دور قشنگ به اتمام رسد.
دور دوم: سكوت. سكوت. سكوت.
تو خود فرمانم دادهاى به آمدن. چه بگويم؟ حال مىدانى و قيل و قالم ناگفته مىشنوى. چه زيباست در «جامعۀ كبيره» آى اهلبيت. آنكس كه پيش شما آمد، نجات يافته است.
من آمدهام، خدايا! اگر شرط نجات در آمدن است، من آمدهام. آمدنم با پاى خود نبود. رفتنم هم نيست. پس به حقّ آنان كه آمدند و ماندند و حرف از رفتن نزدند: حال كه آمدهام تو خود راه را نشانم ده كه باز نگردم به آنچه بودم و. . .
دور سوم: «إلهى كفى بى عِزّا أَن أَكونَّ لَك عبداً وكَفى بى فخراً أن تكونَّ لى ربّاً. أنت كما أُحبّ فاجعلنى كما تُحبّ. . .» . (1)
همين عزّت مرا بسكه تو خداى منى وهمين افتخار مرا كفايتكه من بندۀ توام.
در پوست خود نمىگنجم. تا به حال اينقدر زيبا با خدا حرف نزده بودم.
خدايا! چه لذّتى دارد تكيه بر تو. تا به حال شور اين فخر و عزّت را در وجودم اينچنين مستكننده احساس نكرده بودم.
دور چهارم: خدايا! من گرد كدامين كعبه در طوافم؟ آن كعبه كه اسماعيل و ابراهيم ساختند؟ كعبه اى كه پيامبر اسلام گرد آن، از خدا سخن بر زبان مىآورد و مردم را به خدا ميخواند؟ كعبهاى كه امير مؤمنان، على (ع) بر گرد آن طواف مىكرد و نماز مىگزارد؟ كعبهاى كه دست مطهّر حضرت بتول (س) آن را لمس كرده است؟ اين جاى پاى كدامين امام است؟ دست كدام شريفزاده بر اين سنگ خورده است؟ نفس كدامين قدسى