12اللّٰه - سبحانه و تعالى - او را فرو آورد به يدِ صنعت خويش تا بالاى وى به شصت گز باز آورد و آدم از شنيدن آواز فرشتگان بازماند و مستوحش شد و با خداوند - عزّوجلّ - ناليد. جبرئيل آمد و گفت: اللّٰه مىگويد كه مرا در زمين خانهاى است، رو گِرد آن طواف كن، چنانكه فرشتگان را در آسمان ديدى كه گِرد بيت المعمور طواف مىكردند. آدم برخاست از زمين هندوستان كه منزل وى آنجا بود و به درياى عمان برآمد به حج و اين دليل است كه آن گز كه بالاى وى شصت گز بود، نه اين گز ما بود. پس چون به مكه رسيد فرشتگان به استقبال وى آمدند و گفتند:
«يا آدم، برّ حجّك طِفْ فَقَد طِفنا قبْلَك بألفَي عٰام»
«اى آدم، نيك باد آخر، پذيرفته باد حج تو! آرى، آدم! طواف كن كه ما پيش از تو طواف كرديم به دو هزار.»
و گفتهاند كه آدم پنجاه و چند حج كرد و همه پياده كه در روى زمين بارگيرى نبود كه آدم را برتوانستى داشت و. . . . چون به مكه آمد فرشتگان از بهر وى خيمه از نور آوردند از بهشت به دو در و آن را بر موضع كعبه زدند؛ يك در از سوى مشرق و يكى از سوى مغرب. و قنديل درآويختند و كرسى آوردند از بهشت از يك دانۀ ياقوت سپيد و در ميان خيمه بنهادند، تا آدم بر آن مىنشست.
پس چون آدم از دنيا بيرون شد آن خيمه را به آسمان بردند كه ياقوت همچنان نهاده بود درخشان و روشن، جهانيان به وى تبرّك مىكردند. و به وى، از آفتها و عاهتها و دردها شفا مىجستند. از بس كه دست كافران و حائضان و نا شستگان به وى رسيد، سياه شد. پس چون آب گشاد طوفانِ نوح را، خداوند - عزّوجلّ - نوح را فرمود تا برگرفت و بركوه بوقبيس پنهان كرده، همانجا مىبود تا روزگار ابراهيم عليه السلام. پس اللّٰه تعالى خواست كه كعبه را بردست وى آبادان كند و ابراهيم را به آن گرامى كند و آيين آن مؤمنان را تازه كند، فرمود: وى را، كه مرا خانهاى است در زمين، رو آن را بنا كن. ابراهيم رفت بر براق و سكينه با وى و جبرئيل با وى، به مكه آمد. اسماعيل را دست بازگرفت، و جبرئيل كارفرماى بود و سكينه در هوا باز ايستاده بود. چون پارۀ ميغ، چهار سوى و آواز مىداد: «ابن عَلَيَّ» ؛ «بنا بر من نه» . ابراهيم بر سايۀ وى اساس نهاد و بنياد ساخت. اسماعيل سنگ مىآورد و به دست پدر مىداد و جبرئيل اشارت مىكرد و ابراهيم برجا مىنهاد.