168روز سوم و آخرين روز ما در كربلا، مصادف با 17 ربيع الأول بود، ميلاد حضرت رسول (ص) و امام صادق (ع) به زائران گفته بوديم كه پس از نماز صبح، ساعت7 در ايوان حرم حسينى جمع شوند تا عرض ادب كنيم. همراهان جمع بودند. از كاروانهاى ديگر هم بودند. چند دقيقهاى به مناسبت اين دو ميلاد صحبت كردم، ميدان را به دو مدّاح سپردم كه به مديحه سرايى حضرت رسول و ثناى اهل بيت و امام صادق پرداختند. طبق عادتشان، روز عيد هم در برنامۀ جشن، گريزى به كربلا زدند و توسّل و اشك و حال.
شكلات بين افراد حاضر تقسيم شد.
مأموران عراقى به اين برنامهها هم حساسيت نشان مىدادند و همين كه صداى مدّاح كمى بلند مىشد و مىخواست شورى بدهد، تذكّر مىداند و گاهى هم عصبانى و بداخلاق مىشدند. ما هم تحمّل مىكرديم و كوتاه مىآمديم، چارهاى نداشتيم.
روز آخر
رفتم ولى هواى تو از دل نمىرود.
كمكم داشتيم به كربلاى مظلوم انس مىگرفتيم كه مىبايست آماده بازگشت مىشديم و چه سخت بود اين دل كندن! پس از صبحانه، ساكها را تحويل ماشينها داديم، تا زيارت وداع انجام گيرد وعزيمت به سوى مرز. ولى مثل هميشه كه عدهاى در كارهاى جمعى هماهنگى لازم ندارند و با تأخيرها وتكروىها يك گروه را معطّل نگه مىدارند، آن روز زياد معطّل شديم. تا ظهر، فرصت آزاد گذاشته بودند براى زيارت وداع، خريد از بازار، استراحت و آمادگى براى بازگشت.
بعضىها زياد لفت مىدادند و ملاحظۀ ديگران را نمىكردند. ساكها و كليد اتاقها را تحويل داده بوديم. مىبايست به نحوى در لابى هتل (يعنى همان همكف مسافرخانۀ محل اقامت) نشسته يا سرپا وقت مىگذرانديم، تا موعد سوار شدن بر اتوبوسها فرا برسد. تسويه حساب با هتل و دادن هديه به كاركنان و خدمه و. . . سرانجام سوار شدن به ماشينها و اين در حالى بود كه ساعت، 3 بعداز ظهر را نشان مىداد.
بالاخر از هتل «شاطئ الفرات» و از دست گداها و كودكان سائل كه مثل مور و ملخ ريخته و ماشينها و زوّار را محاصره كرده بودند، جدا شديم و اتوبوسها حركت كردند. از راننده و مأموران خواستيم كه چند دور پيرامون اين دو حرم چرخ بزنند. سه دور چرخيدند و ما از پشت شيشۀ اتوبوس،