112
از مكه تا كربلا
مقدمه
سه سال پيش لايق پوشيدن لباس احرام شدم. در مكه به دنبال گم شده خود بودم؛ يعنى پدرم كه از كودكى از دست داده بودم. در مسير سعى و در چرخش طواف «وجود» را يافتم و آرام گرفتم. من به اين حقيقت رسيدم كه گم شده اصلى من خداست، نه پدرم. به خدا كه نزديكتر شدم، عنايت او دوباره شامل حالم شد. آرى، من به خواست خدا راهى كربلا شدم. آيا اين نشان آن نبود كه من هنوز در لباس احرام ماندهام و به گناه آلوده نشدم؟ ! در سفر حج هر چه در دل داشتم، به روى كاغذ آوردم. خاطراتم را به اين انگيزه براى مسئولين سازمان حج و زيارت ارسال كردم كه آنها عمق تأثير اين سفر معنوى روى نوجوانان دلشكسته را دريابند. زمانى نگذشت كه نامهاى از سازمان حج و زيارت دريافت كردم، بدين مضمون: «سلام؛ خاطرهات زيبا و دلنشين بود. پاداش اين نوشته معنوى، اعزام شما به عتبات عاليات است؛ منتظر بمانيد.» از شوق، پرواز كردم. همه روياهايم را مقابلم مىديدم. سفر كربلا؟ !
پرواز تا كربلا
با ورود به نجف اشرف، رؤيايم به حقيقت پيوست. چشمم كه به گلدستۀ طلايى حضرت على (ع) افتاد، ناخودآگاه اشك در چشمانم حلقه زد. آيا واقعاً رؤيايم به حقيقت پيوسته بود؟ آيا من در حرم اميرالمؤمنين هستم؟ آرى، دوباره همان آرامش حجاز به سراغم آمد. خدايا! سپاسگزارم.
يا على! از اينكه در اين سن مرا طلبيدى، ممنونم. پس آرامشى به من عطا كن كه در مدينه و در كنار بىبى فاطمه يافتمش. ممنونم اى مولاى يتيمان! گذشتهام را مرور كردم و به مولايم گفتم: يا على جان! من هم در چهار سالگى يتيم شدم.
ساعت از نيمهشب گذشته بود. كمكم غرق در رؤياهايم شدم. گاه در خواب و شايد بيدارى، احساس مىكردم درِ رحمت تو به رويم باز شده. آن طرف كوفه، نورى مىديدم كه به آسمان مىرفت. به گمانم پدر يتيمان، مولايم بود. ندايى شنيدم كه مىگفت: مولا به سراغم مىآيد. او از حال من خبر دارد و امشب به استقبالم مىآيد. به انتظارش بيدار مىمانم، كنار اين كولهبار پر از درددلهاى چندين سالهام.
باز رو به مولا كردم و گفتم: على جان! چطور توانستى فاطمه را شبانه و غريبانه به خاك بسپارى؟ ! در مدينه كه بودم، نتوانستم با ايشان درد دل كنم؛ چون نشانى از قبرش نبود. در بقيع به دنبالش گشتم؛ كنار ضريح پدرش رفتم، ولى نشانى از او نيافتم. نزديك صبح بود كه به خود آمدم و خودم را در حرم اميرالمؤمنين يافتم. بعد از خواندن نماز صبح دلم آرام گرفت. هنوز هم دوست داشتم با مولايم حرف بزنم. على جان! حالا كه آرزويم به حقيقت پيوست و اكنون در خدمتت هستم، مىخواهم بگويم كه من هم مانند آن يتيمان كوفه از نگاههاى ترحمآميز بعضى آدمها خسته شدهام. خسته از آه كشيدنهاى گذرى و بىخاصيت. از همان كودكى وقتى كسى برايم دلسوزى مىكرد، عذاب مىكشيدم و احساس حقارت مىكردم. آنها نمىدانستند كه اگر پدر ندارم، خدايى دارم كه جبران همه كمبودهاى زندگىام است. خدايى دارم كه هميشه مورد عنايت لطف بىكرانش قرار گرفتهام. من تو را دارم. تو كه پدر همه يتيمانى. آيا مىشود دوباره پا به سرزمين حجاز گذاشت؟ آيا مىتوان در لباس احرام باقى ماند؟
به سمت مسجد كوفه حركت كرديم و بعد از نماز در پشت هر مقام، وارد مسجد شديم. اى كاش اميرالمؤمنين در اين لحظه ملكوتى هنگام اذان مغرب در محراب بود و ما پشت سرش نماز مىخوانديم. چه غروب غمگين و سنگينى است. همان حسى را دارم كه در بقيع داشتم.
على جان! انگار از اين غمى كه بر دلمان سنگينى مىكند، رها نمىشويم. چه مظلوم به شهادت رسيدى! باورم نمىشد كه در صف اول مسجد كوفه نماز مىخواندم. مسجدى كه روزگارى امام جماعتش اميرالمؤمنين بود. افسوس كه جاى مولايم در محراب خالى است. خدا را شكر كه اكنون در اين مكان مقدس هستم.